سبد خرید

0 out of 5

سربازان خدا

8.55 
قسمت هایی از کتاب سربازان خدا متین رفته بود تو فکر. سگرمه هاش رفته بود تو هم و چشماش هی ریزتر می شد. پیشونیش خط افتاده و ابروهاش رسیده بودن به هم. داشت واقعا فکر می کرد. من فقط نگاهش می کردم. یعنی نمی خواستم مزاحم فکر کردنش بشم. راستش از طرفی هم خیلی دوست داشتم ببینم چه جوری فکر...
در حال بارگذاری ...