سبد خرید

0 out of 5

آنته‌کریستا

5.95 
اَملی نوتومب (1966) یکی از پُرخواننده‌ترین و جدی‌ترین نویسندگان معاصرِ فرانسه‌زبان است. او در خانواده‌ای قدیمی و اشرافی در بلژیک به دنیا آمده است و تا به امروز چندین و چند رمان مهم منتشر کرده است. نوتومب نویسنده‌ای‌ است که نظمِ نوشتن دارد و سالی یک رمان منتشر می‌کند. رمانِ کوچکِ آنته‌کریستا یکی از مشهورترین آثارِ اوست که سالِ 2003...
0 out of 5

آن‌ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند

4.95 
قسمت هایی از کتاب آن ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند باید یک سر برمی گشتم خانه. وقتی که پدرم نیست. می دانستم کی بروم. سر ظهر فرصت خوبی بود. البته اگر خانه بود هم که بود. چندتا کتاب و خنزرپنزر بیشتر نمی خواستم. مثل روانی ها فقط می خواستم از آن جا بزنم بیرون. برای...
0 out of 5

بی خداحافظی برو

4.55 
قسمت هایی از کتاب بی خداحافظی برو (لذت متن) پاهای لرزانش را روی دیواره های دو طرف جوی گذاشت و خودش را به آن طرف پیاده رو رساند، به دیوار تکیه داد، چشم هایش را بست، دست یخ زده اش را روی سینه گذاشت و آن قدر نگه داشت تا قلبش آرام گرفت. به تنه اش فشاری داد، خودش را...
0 out of 5

خاک زوهر

4.55 
ته تهش ، یک روز همان به وقت جوانی ، جایی پشت میز کارت در آن میانه ها یا موی سپید کرده و تکیه زده بر نیمکت یک پارک ، یکهو به سرت می زند که اتفاقی در کار بود .
0 out of 5

قصه روشن

4.55 
یادداشت‌های طنزآمیزی که گه‌گاه در روزنامه‌ها چاپ می‌کردم فضایی از دشمنی علیه من به‌وجود آورده بود که دشمنانم را عصبانی کرده و دوستان را از گرداگردم پراکنده می‌کرد. این یادداشت‌ها که اصولا به قصد اهانت و مسخره کردن افراد معینی نوشته نمی‌شد. همیشه این طور تعبیر می ‌گردید که به قصد دست انداختن کسی یا بدنام کردن طایفه‌ای نوشته شده‌است. متاسفانه...
0 out of 5

لب خوانی

4.55 
ابوذر قاسمیان داستان‌هایش را لب خوانی می‌کند یا من و شما باید داستان‌های او را لب خوانی کنیم؟ هرچه هست، مجموعه‌ی نُه داستان کوتاه او در کتاب «لب‌خوانی» را نشربیشتر بخوانید
0 out of 5

نرخ تن

4.75 
رویا آن را توی چایی ام چکاند. به چشم هایش نگاه کردم. هیچ احساسی توی چشم هایش نبود. آذر گفت: «هیچ احساسی توی چشم هایت نیست. خالی خالی است…» گفتم: «نه عاشقتم!» دروغ گفتم. می خواستم ترس را توی چشم هایم نبیند. ترس از اعدام را. ترس از خیانت را. گفتم: «به چیزی احتیاج نداری؟» گفت: «تو مگر می توانی...
در حال بارگذاری ...