سبد خرید

نمایش همه 1 نتیجه

0 out of 5

کتاب مکرمه

18.55 
یک روز از قائم شهر چهار پنج تا زن اومدند این جا تماشا نقاشی ها رو دیدند گفتند غروب که تاریک می شه، می ری تو آشپزخونه نمی ترسی؟ گفتم از کی؟ گفتند از همین ها که روی دیوار کشیدی. گفتم نه. چرا بترسم؟ یکی گفت دروغ می گی، واقعا نمی ترسی؟ گفتم به خدا نمی ترسم. خداجان که این...
در حال بارگذاری ...