مجموعه داستان الفبایم را جدی بگیر داستان آدمهایی است که در قصهها ماندهاند، آنقدر که قصهها جزئی از زندگیشان شده است و یا زندگی آنها شبیه قصه شده. دیگر نمیتوانند از قصه رهایی یابند.
امیر سالهاست که در صنعت چاپ کار میکند. او عاشق داستان است و به قول خودش همین داستانهاست که زندگیاش را به باد دادهاند. روزی تصمیم میگیرد همه کتابهایش را دور بریزد غافل از اینکه کلمات عاشق او شدهاند: «وقتی برگشتم به اتاق دیدم «الف» تبر برداشته و دارد حروف را از هم جدا میکند. برگشت با یک صدای عجیب و غریبی گفت: کارم را زیاد کردی مرد. دیگر از این کارها نکن، باشد؟ چی بهش میگفتم. فقط گفتم: آخر چرا همچین کاری کردند؟ برگشت و گفت: دوستت دارند مرد! تا به حال ندیدم این همه کلمه این جوری خودکشی کلامی کنند! واقعاً ندیدم!»
هانیه عاشق داستان «خاله خمیره» است و هر روز مش طوبی را مجبور میکند، قصه خاله خمیره را برایش تعریف کند. آنقدر که قصه خاله خمیره جزئی از زندگیاش شده است.
الفبایم را جدی بگیر، «خاله خمیره»، «خانهات بوی سوسیس میدهد»، «اشکهایت را در آسمان بریز»، «کفشهایش کتانی است»، «همه کوتولکههای من» و «هیچ کس حال آهو را نمیفهمد» داستانهای این مجموعه هستند.
الفبایم را جدی بگیر
ناشر : انتشارات ققنوسدسته: داستان و رمان, کتاب, نسخه چاپی«الفبایم را جدی بگیر» نوشته پریناز موسوی( -۱۳۶۲)، نویسنده ایرانی است. این کتاب دربردارنده ۷ داستان کوتاه از این نویسنده جوان است. در یکی از داستانهای کوتاه این کتاب میخوانیم: «چشم از سنگفرشهای کف خیابان برنمیداشت. سایه کیف سامسونت پا به پایش روی سنگفرش خیابان بالا و پایین میرفت. کفشی کتانی از کنار سایه رد شد. به نظر زنانه میآمد. رنگ کفش لوس و بچگانه بود. امروز، انگار خیابان ولیعصر را زنها قرق کرده بودند. آن روز هم که با آقای دوانی بود، پشت یکی از چراغقرمزهای همین خیابان ولیعصر، بغلشان توی اُپلی آبیرنگ کیپ تا کیپ دختر نشسته بود. صدای ضبطشان آنقدر بلند بود که صدای اذانِ داخل ماشین بهزور شنیده میشد. چقدر دوست داشت دوانی چیزی به آنها بگوید، دریغ از یک اخم، فقط شیشه ماشین را بالا کشید و شاید اگر او آنجا نبود، رادیو را هم خاموش میکرد تا بیسرخر با تلفن حرف بزند. هیچوقت نتوانسته بود، جز پچپچهای نامفهوم، از حرفهای دوانی چیزی دربیاورد. آن روزها مرید دوانی بود. اگر میگفت ماست سیاه است میگفت حتما همینطور است. کمسن و سال بود و بیعقل، تازه هجدهساله شده بود. اصلاً اخلاق دوانی جوری بود که همه را جذب میکرد، نه از آن آدمها بود که تظاهر به بیشیلهپیله بودنشان آدم را خفه میکرد نه خیلی به کسی رو میداد. خرج بزرگترین هیئت محل با او بود. ولی اصلاً به رو نمیآورد، مگر اینکه کسی زیادی عروتیز میکرد. حتی پدر هم که همه باید از صافی نکیر و منکرش رد میشدند میگفت: «رضا، این جوون، جوون لایقیه. نظرکرده خداست که خواهر پنج تا شهید زنش شده.» همه این ارج و قربها چه زود تمام شد! حاجآقا یونسی هرجا مینشست میگفت: «دامادم رو خودم بزرگ کردم که لعنت بر خودم باد.»
2 عدد در انبار
مقایسهشابک | |
---|---|
تعداد صفحات | |
موضوع | |
نويسنده/نويسندگان |
پرسش و پاسخ از مشتریان
هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!