اندوه اسماعیل «طلایی– صورتی»
آقااسماعیل وسط کویر اسباببازیفروشی باز کرد.
شاید دیوانه شده بود، شاید مجنونی مادرزاد بود، شاید از سر بیکاری و خوشخوشان این چنین کاری کرده بود. یا شاید انتخاب دیگری نداشت.
دقیقاً وسط بیابان، در جاییکه شاید تا صدها کیلومتر هیچ تنابندهای یافت نمیشد چه برسد به یک بچه. با یک افتتاحیهی جمعوجور اسباببازیفروشی شروع به کار کرد. خودش بود و تعدادی مار و مارمولک که آنها هم بعد از چند دقیقه تماشا، گیج و ماتومبهوت زیر شنها خودشان را گموگور کردند. همهچیز در آن بیغوله پیدا میشد، چرخوفلکهای کوچک، خرسهای نارنجی و بنفش، سوتسوتکهای ریز و درشت، آدمکهای چوبی، میمونهای رقاص، تبلکهای صورتی، پرندههایی که بالهایشان تکان میخورد و ادای پرواز در میآوردند و اسماعیل که شادتر از تمام آنها در گوشهای نشسته بود، با لبی خندان و خیالی راحت. او صاحب زیبایی در برابر سکوت بود. این رنگها و این اشیاء و آن چهاردیواری شده بود دل و دنیای یک آدم شصت هفتاد ساله.
صبح زود از خواب بیدار میشد، شاد و شنگول از چاهِ چند ده متریاش آب را بالا میکشید، سطلها را پر میکرد، روی شنها آب میپاشید و درگاهِ کوچک مغازه را آبوجارو میکرد.
هرگز چنین اتفاقی به خواب هیچ بیابانگردی هم نمیآمد که در دشتی بیحاصل اینگونه تصویری به پا خیزد. “اسباببازیفروشی”.
یک روز با وانتی بزرگ و قراضه وارد بیابان شد، معلوم هم نبود که آن آهنپاره را چطور توانسته تا میان صحرا هدایت کند. مقصد اسماعیل را خرابیِ ابوقراضهاش مشخص کرد. ارض موعود همانجایی شد که لکنتهی پرسروصدای او از هجوم شنهای کویری آرام گرفت. یک تانکر بزرگِ آب را با چهارچرخ به ادامهی وانت وصل کرده بود. بر پشت وانت کوهی از کیسههای سیمان و الوارهای بزرگ و خرتوپرتهای عجیبغریب و کارتنهای رنگی به چشم میآمد. عقلش خوب کار میکرد، آب آورده بود تا زمانی که چاه را راه میاندازد از تشنگی نمیرد. کم کاری نیست که بخواهی در دل کویر به آب برسی، ماهها کار لازم است، عذاب و درد لازم است.
از رفتار و حرکاتش میشد تشخیص داد که روش چاهکندن را از بومیها یاد گرفته. در همان لحظهی ورود شروع کرد به وارسی اطراف، دستی به زمین کشید و چند بار با پاشنهی پا بر زمین کوبید، خاک آنجا سفتتر از جاهای دیگر بود. دورتادور آن منطقه را میرفت و میآمد. چند بار این کار را تکرار کرد. بوتههای خار را میکَند و ریشهها را تماشا میکرد. جای خوبی ماشینش خراب شده بود، هم زمین سفت بود و هم ریشهی خارها مرطوب. کلنگی از پشت ماشین بیرون کشید و نقطهای را مشخص کرد. میانهی کلنگ را در دست گرفت و زانو زد. دایرهای به مرکز زانوهاش با نوک کلنگ به دور خودش کشید. جای چاه که مشخص شد انگار که کمی خیالش راحت شده باشد، کلنگ را همانجا رها کرد و بهسمت ماشین رفت. کیسهای نان در دست گرفت و شروع به خوردن کرد. اطراف را با کنجکاوی تماشا میکرد. ابتدا و منتهای چشمانش را کویر گرفته بود. خسته بود مثل همهی مسافرانی که مقصد معلومی ندارند، مثل زائرانی که بر قدرتی نادیدنی اعتماد میکنند تا اول راه و سپس مأمنی را به آنها نشان دهد. راهی طولانی پشت سر هر مسافر است و راهی طولانیتر پیش رویش که این دو هرگز یکی نیستند. سفر نه با راه آغاز میشود و نه در مقصد به پایان میرسد. راه، توهم سفر است و مقصد، جنونِ پایان.
قبل از طلوع آفتاب این صدای کلنگ اسماعیل و نفسهایش بود که کویر را بیدار کرد. به موقع شروع کرد، با خنکای زودگذر صبح. لباسهای او کتیبهی یادگاریِ عرقریزانِ او بود تا دل کویر. شورههای پشتِ پیراهنِ تیرهاش تا میان کمر رسیده بود، انگار که هزار چشمهی نمکین از پشت گردن جوشیده و به انتها نرسیده، خشکیده باشد. کفشهای بزرگ و زمختی خستگی پاهای او را در خود حبس میکرد. دستمالی روی سرش انداخته بود که آفتاب چهرهاش را نبیند.
دستانِ گره شده بر آسمان میرفت و پایین میآمد، حفره عمیقتر و عمیقتر میشد و از دور انگار اسماعیل در زمین فرو میرفت.
شب میگذشت. روز میگذشت. باد میگذشت و اسماعیل در سکوتی آرامتر از کویر، هر روز و هر روز سطلهای پر از شن را از چاه بالا میکشید و خالی میکرد.
چاهزدن آنهم بدون هیچ ابزار درستوحسابی حداقل به سه نفر نیاز دارد: کسی که چاه را بکند و دَلو را ازخاک پر کند. نفری هم در بالای چاه بایستد و با چرخاندن چرخ دلوی پر از خاک را از عمق چاه بیرون بکشد. یک دلوکش هم لازم است که بند دلو را از قلابِ طنابِ چرخ جدا کرده و خاک را دورتر از دهانهی چاه خالی کند.
اما هیچ خبری از این آدمها نبود، فقط اسماعیل بود که یکهوتنها کارها را انجام میداد. هر روز بیست بار یا شاید بیشتر چاه را بالاوپایین میرفت، کاری که حتا تماشاکردنش هم عذابآور بود. هرچه چاه عمیقتر شود، بخار چاه هم بیشتر میشود، دَمی که از نبود هوا آدم را از پا در میآورد. اسماعیل بعد از هر بار بالاآمدن و خالیکردن دلو رنگ به چهره نداشت. خاک بر گلویش چنگ میانداخت و نفسش تنگ میشد. دانههای شن تقاص تنهاییشان را از اسماعیل میگرفتند، هر بار که بالا میآمد، انگار تکهای کویر از چاه بیرون آمده.
گاهی از کار دست کشیده، رفته گوشهای نشسته. زن آمده با چای در سینی و لبخند. اسماعیل تکیه زده، به او نگاه کرده بیهیچ حرفی و لبخند. زن گفته، حرفهایش جملهجمله در اتاقی آبیرنگ، به پرواز در آمده. اسماعیل شنیده و سری تکان داده و لبخند. شب آمده، رسیده، وقت خاموشی ِسخن و انتهای تابستان بوده. کلالهی شرم آبتنی کرده در جوشش عطش، در تاریکی، در آبیهای ناپیدا و لبخند. پاییز که رفته، زمستان و بهار هم. زن غنچهاش شکفته و دانهای سر برآورده. اسماعیل خندیده و زن با صورتی سرخ سلام کرده. باغچه گل داده و اتاق آبی پر صدا. دوستان آمدهاند و باغهای کوچک آورده، گلستانِ کامل. حسرتها دور، غمها دور. اسماعیل به خورشید از پسِ پنجرهی چوبی نگاه کرده. تا چشم کار میکرده صحراست، تا چشم میتراود نور صحراست. اسماعیل به خواب رفته. مادر بر صورتش دست کشیده و پدر خرسند تا که شاخهی شمشاد سلامت قد برآورده. قناد صدا کرده تا شیرینی به کام خلق ریخته. بچگانِ سرخوش به راه مکتب رفته و اسماعیل هم. بازی و سنگ و کوچهها سر برآورده تا آن سوی خیابان. و کودکی و لبخند. تا چشم کارمی کند صحراست، تا چشم میتراود نور صحراست.
سیگار بین انگشتانش خاموش شده بود. با هراس از خواب پرید و دوباره مشغول کار شد.
در تنهایی یا در خلوت چیزهایی در ذهن میچرخد که هر موجودی را وادار به حرفزدن میکند، چیزی شبیه زمزمهکردن با صدایی خفیف یا گاهی بلند. میشنیدم گاهی چوپانان یا بومیها اگر از کویر میگذشتند با خودشان نجواکنان آوازی میخواندند یا با شترهاشان حرف میزدند. حرفزدن، آدمیزاد را آرام میکند؛ اما اسماعیل حرف نمیزد، شاید لال بود یا حرفزدن نمیدانست. هیچ صدایی از او در نمیآمد جز صدای نفسنفسزدنش.
شنها حرکت میکردند و سرعت کار بسیار کند بود، شاید به زحمت روزی نیم متر میکند. خاک را خیس میکرد و با ملات ساختهشده دیوار چاه را کمی محکم میکرد. بیشک اینرا هم از بومیها یاد گرفته بود؛ چون آنها میدانستند در زمینهای نرم کویری به دلیل حرکت شنها کندن چاه محال است. کارش به آرامی پیش میرفت؛ اما ادامه میداد. امید از اسماعیل یک قهرمان چاهکنی ساخته بود. نمیتوانستم بفهمم قبل از این کارش چه بوده و چه میکرده؛ اما او فرد محترمی بود. سعی میکرد به همهچیز احترام بگذارد، به کویر، به باد، به آسمان، به زمین. برای همهچیز برنامهریزی کرده بود، معلوم بود باسواد است. تمام اینها فقط به عشق زیباترین کودک جهان که قرار بود بیاید و این اندوهِ جنونآمیز را از جان و دل اسماعیل بشورد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.