در این کتاب امید داستان گوی اثر، پسر نوجوانی است که در محله های جنوب شهر تهران زندگی می کند. جعفر هم محله ای او است که دورانی کشتی گیر بوده است. از سمت دیگر سرهنگ جدیدی به محله آمده که جذبه بسیاری دارد و در حال مقابله کردن با قاچاقچی ها و لات های آن نواحی است.
آدم های داستان یک ویژگی مشترک دارند و آن فقر و سرنوشت نه چندان درخشان است. گویی آن ها شخصیتی مستقل ندارند و تنها در محله شان معنا می یابند. آن ها در ایستادن در برابر نظم و قانون متفاهم و سرسخت هستند و دنیایی جدا از تمامیت شهر را شکل می دهند.
در بخشی از کتاب می خوانیم: لباس شخصی ها سربازها را مجبور می کردند جوب ها را خوب بگردند. خودشان هم از تک تک کاسب ها و اهل محل بازجویی می کردند تا بفهمند جعفر اسلحه را از کی گرفته و بعد از این که سرهنگ را زده چه کارش کرده. حتا از داداش کریم و مامان هم چیزهایی پرسیدند. چهره شان هیچ نرمشی نداشت و خیلی محکم سوال می کردند. از بچه ها سوال نکردند و شاید برای همین بود که هرگز نفهمیدند من می دانم اسلحه را صفری ها به جعفر رساندند و اسلحه هم پیش پپیلی است.