گزیده ای از رمان “خنده های شرجی جزیره”
تقدیم به کیمیا که از دردش این رمان « خنده های شرجی جزیره » متولّد شد
وقتی دریا با ریز موجهاش آمدند تو قاب پنجره هواپیما، وقتی خلبان خوشآمدش را با همان خونسردی سلام اول پروازش گفت و چق و چوق بستن کمربندها، صندلی به صندلی رفت تا کابین خلبان، وقتی چرخهای هواپیما روی باند شرجی زده جزیره سر خورد و مسافرها دست زدند که انگار برای سلامتی چرخ و موتور هواپیما بود، کیمیا همان لحظه که هواپیما روی باند تکان شادیآوری خورد سر زیر صندلی برد و دهان به دهانه پاکت گذاشت و تا انتهای خوشامدگوئی خلبان به فارسی و انگلیسی دهانش باز ماند تا پاکت پر شود. نهارش را که به محض نشستن مسافرها و بلند شدن هواپیما آوردند پس داد به پاکت.
در فرودگاه همه منتظر آمدن ساکها روی صفحه غلتان بودند. سرهای مسافرها تو پوسترهای تبلیغاتی دنبال خبر ساخت مرکز خرید جدید یا بازی و تفریحی آنطرفآبی بود که امسال آمده باشد این طرف آب. تفریحات دسته دوم؟ فعلا وقت اسم گذاشتن روی دلخوشیهای مردم نبود. آخر کیمیا روی پا و حتی روی صندلی هم بند نبود. از لحظه ورود به فرودگاه درد شکم در حوالی ناف او را به دنیایی برده بود که توش تفریحات رنگی تبلیغ شده و نشده و ستاره هتلها همه نیمسوز بود. همین چند وقت قبل علیرضا با چند تا امضاء تو محضر و کِل و کف و بلبله مجوز آمدن به دنیای کیمیا را گرفته بود و حالا وسط دنیای کیمیا دنبال اورژانس و آمبولانس بود.
درد کیمیا با تکان آمبولانس قل میخورد و از معده به لوزالمعده، طحال، کبد تا بالا به مری و از پایین تو خم رودهها رفت و بیرون نیامد که دکتر داخلی کشیک هرچه دست مالید و فشار داد درد را پیدا نکرد. دفترچه بیمه کیمیا ورقنخوردهتر از صفحات زندگی متاهلیاش با آزمایش خون و عکس از لگن و کلیه و رحم پر شد. در آزمایشگاه دقایق اول ماه عسل تو لوله آزمایش شروع به چکهکردن کرد. تا پذیرش قبض را بنویسد، پرستاری که به نظرش کیمیا آشنا میآمد خون را گرفت و تو لوله کرد.
پرستار جلو آمد. با یک لوله خون و یک بطری شفافِ شاش. زردی و قرمزی اولین رنگهائی بود که به بوم ماهعسل پاشیده شد. علیرضا با خون و ادرار کیمیا در دستها از اوژانس بیرون آمد. نوارهای رنگی روی دیوارهای بیمارستان مسیر آیندهاش بودند: رادیولوژی، سونوگرافی، شاید هم اتاق عمل.
چمدان چرخدار تو اورژانس، کنار تخت کیمیا سرپا بود. آرام بخشها را به زور سوزن به کیمیا خورانده بودند. تا وقتی علیرضا کنار چمدان و بالای سرش بود همچنان دلدردش هم بود. فقط گهگاه آرام بخشها خط چشم و فِرمژه را کنار میزد تا پلکها به اندازه خطی نازک باز شوند. احتمالا در لحظهی تار دیدن اطرافاش تصویر ماهعسل را هم در صورت علیرضا میدید که چطور با شورههای عرق برفکی شده بود. از این جا به بعد اولین آرامش ماهعسل کیمیا روی تخت اورژانس شروع شد.
علیرضا هم به دنبال صندلیای که پیدا نشد. آژیر آمبولانس و سایه قرمز گردانش پردههای اتاق عمل را پاره کرد و داخل شد. بعد هم قرمزی آژیر روی برانکارد و نعش افتاد. پرستار و دکترها ژست خونسردی فراموششان نمیشد و رنگ زرد صورتشان قاطی قرمزی چراغ آمبولانس به چشم نمیآمد. نعش روی برانکارد که خودش را خیس کرده بود علیرضا را به واقعیترین لحظه پرتاب کرد. حتی واقعیتر از لحظهای که درد کیمیا ماه عسلشان را اورژانسی کرده بود.
به گفته پرستار ده درصد احتمال زنده ماندنش بود. همان پرستاری که وقتی خون کیمیا را میگرفت، گفت خوش به حالت. چه خون غلیظی! برای من عین آبه.
و کیمیا کیف کرد که خونش رنگینتر از بقیه است. اما وقتی جواب آزمایش آمد و دکتر کشیک خواند گفت با این غلظت خون چند ساعت دیگر مهمان ما هستید.
همان پرستار و پرستار دیگری که از خانوم معلمها آدم را جدیتر نگاه میکرد و اگر این صورت ناله را نداشت حتما نورچشمی دکتر میشد، مواظب بودند نعش از روی برانکارد نیافتد. علیرضا از روی صندلی بلند شد. هنوز باور نمیکرد ماهعسلش از چند ساعت پیش شروع شده. تو خواب هم نمیدید ساعتهای اول ماه عسل یک جنازه از جلوش رد شود. جنازهای که خودش را هم خیس کرده باشد.
انگار قبل از قفل شدن فک و این کبودی لبهاش به مرگ شاشیده باشد. اتاق سیپیآر براش آماده شده بود. یک پسر سیاه دراز روی سینهاش را فشار میداد که با بسته شدن در و آمدن شیشه مشجر، تنها سایهای را میدید که بالا و پایین میشد تا نفسهای مصنوعی درصد زنده بودنش را بالا ببرد.
گویا نعش، نجار بوده. داشته برای این یارو که دم در اورژانس سیگار از دهانش کنده نمیشد کابینت نصب میکرده و پسرش همان جوان قد بلند که تو دود سیگار پدرش از بدشانسیاش تو پوکر دیشب میگفت، دیده نجار از نردبان پایین آمده و دراز شده روی زمین. یکهو وسط بدشانسیاش تو پوکر از خوشفکریاش در زنگ زدن به اورژانس گفت و نجات نجار. تلفن اورژانس، نزدیک تخت کیمیا زنگ خورد.
نعش نجار همه را دور خودش جمع کرده بود. علیرضا آنجا بود و یک ردیف آدمهای افقی روی تختها. زنگهای آخر تلفن به مسئول آمبولانس رسید. اورژانسی دیگری در راه بود. مسئول اورژانس آدرس را نوشته و ننوشته لوله کرد تو مشتش و دوید سمت ماشین. پرستار که برگشت تا پرونده نجار را تشکیل دهد کسی نبود اسم و فامیلش را بگوید. جای اسم و فامیلش را خالی گذاشت. جای بقیه اطلاعاتش هم در فرم خالی ماند. سرِ پرستار چرخید تا به پسر جوان رسید و پرسید: اسم و رسم این نجار که تو خونهتون کار میکرد را میدونی؟
پسر، پدر را صدا زد. پدرش با سیگار آمد که همان پرستار خانوم معلمنشان با نگاه سرد، سیگار مرد را خاموش کرد. پدرِ پسر گفت: والله چه میدانم، حمو صداش میکردن.
پسر گفت: اما سفیدتر از عربهای جزیره بود.
پدرِ پسر گفت: بالای نردبان که بود همه حمو صداش میکردن. بعد موبایلش را گرفت دم گوشش و گفت دارم به صاحبکارش زنگ میزنم. که جواب نداد. خودکار پرستار منتظر مشخصات نجار از بالای برگه تکان نمیخورد. همان لحظه دو تا مامور انتظامی آمدند. آنها هم اسم و مشخصات نجار را میخواستند. پرستار خندید. همینطور علیرضا.
مامور با سفت کردن کلاه سوالش را تکرار کرد. همزمان دو تا سرباز پشت مامور جدیتر از مافوقشان شدند. خشتک و سر آستین لباسهاشان یک وجبی پایینتر از جای عادیاش ایستاده بود. شبیه پلیسهای محله خانه پدری علیرضا بودند که باتوم و بیسیم، شلوارهاشان را پایین آورده بود. بعد از عذرخواهی پرستار او هم عذرخواهی کرد که خندیده. مامور برگهاش را پر کرد و هنوز فرم اطلاعات پرستار خالی بود. مامور دو تا سرباز را فرستاد دم در سیپیآر و خودش رفت. در آکاردئونی سیپیآر، عقربههای ساعت اورژانس، گوشی روی سینه دکترها، باتوم آویزان سربازها همه در حرکت بودند جز درصد زنده ماندن نجار که روی همان ده ثابت مانده بود.
معلوم نبود چند روز تشویقی به این دو تا سرباز میدادند که به لنگههای آکاردئونی در سی پی آر چسبیده بودند تا بدانند نجار میماند یا میرود. پرستار همچنان دنبال کسی بود تا نجار را بشناسد تا آن فرم و خودکار را کنار بگذارد که انتظامات بیمارستان داخل شد و خواست بداند حمو میماند یا میرود. پرستار خودکار را سمت دهان انتظاماتی گرفت که با گفتن حمو گرد شده بود. گفت میشناسیاش؟
میشناختش. انقدری که چند روز قبل قرار بود براش وقت دکتر قلب بگیرد. لابد تکان سر و چند تا نچ نچش هم احساس گناهش بود. اما بعد همه فهمیدند تکان سر و نچ نچهاش برای تمرکز بوده که اسم واقعی نجار را به یاد بیاورد که نیاورد. کیمیا زیر پتو جابهجا شد و سیم سرم لرزشی کرد. نالهای از زیر پتو بیرون نیامد و همین غنیمت بود. علیرضا باید معمای نجار را موقتا رها میکرد تا ببیند رادیولوژ آمده یا نه. پرستار جوری با خودکار ژست تفکر گرفته بود که باز همان خانوم معلم خردهگیر شد. دنبال جواب این دوگانه میگشت: احیاء نجار یا پذیرشش؟ علیرضا از کنار کیمیا آرام بلند شد تا خوابش تو عصر ماهعسلشان خراب نشود.
تا به این لحظه از جزیره یک فرودگاه دیده بود و یک بیمارستان که البته کیمیا همینها را هم با کلی درد دیده بود. هر از گاهی بوی شرجی از در دیجیتال اورژانس تو میآمد و بین تختها چرخی میزد. برای رسیدن به رادیولوژی دنبال خط قهوهایِ روی دیوار راه اُفتاد. سربازها همچنان دم در سیپیآر خبردار و آزگار کشیک میدادند. خط قهوهای از جلوی پذیرش گذشت که از ظهر تا حالا شلوغتر شده بود. خط قهوهای قطع شد و نوکش از راهروی تخصصهای ویژه بیرون آمد. بعد از یکی دو تا راهرو خط قهوهای زرد شد و صف آدمهای جلوی سونوگرافی شروع شد.
از اتاق سونو یک شیشه مربعی پیدا بود که آن هم فعلا تاریک بود. جلوی همان شیشه مربعی تاریک زنهای حامله با شکمهاشان که بسته به ماه بارداریشان جلو و جلوتر آمده بود، قدمرو میرفتند با لیوانهایی که تند، پر و خالی میشد. مردهای همراهشان روی صندلیهای انتظار، در دو چیز با هم اشتراک داشتند: قوز و دهاندره. خستهگیشان آنها را سنگینتر از زنهای حامله نشان میداد. به سفارش پرستار چند تا لیوان آب به کیمیا داده بود که نصف بیشترش تو قوطی شفاف نمونه ادرار رفت و بقیهاش را هم هرچه پرستار گفت نگهدار برای سونو نتوانسته بود.
علیرضا مانده بود کیمیا با آن مثانه کوچک که اکثرا قرارهاشان را به محدوده توالت عمومیهای شهر میرساند برای آزمایش چه کار خواهد کرد. آنقدر زنها آب خوردند که علیرضا هم تشنه شد. دو سه تا لیوان که پشت هم خورد زنی که پشتش بود و سایه شکمِ برآمدهاش جلوش، گفت این دکتر سونو خیلی سگه. انتظار داره آدم عین گاو آب بخوره. عوضش مثانهت که پر باشه عین خر کیف میکنه.