گزیده ای از کتاب “مضحک” نوشتۀ “ویلیام سارویان” ترجمۀ “بشیر عبدالهی میرآبادی”
یادداشت مترجم
ویلیام سارویان (۱۹۸۱-۱۹۰۸) یکی از پرآوازهترین نویسندگان، نمایشنامهنویسان و انسانگراهای ارمنی- آمریکایی بود. او در دهههای سی، چهل و پنجاه زندگیاش از طریق صدها داستان کوتاه، نمایشنامه، رمان، خاطرات و مقالات، به محبوبیت زیادی دست یافت. در سال ۱۹۳۹ سارویان اولین نویسندهی آمریکایی بود که توانست هر دو جایزهی دایرهی منتقدان نمایشنامهی نیویورک[۱] و جایزهی پولیتزر[۲] را به خاطر نمایشنامه دوران زندگی از آن خود کند. او به شکلی کاملاً در خور از پذیرش جایزهی پولیتزر به دلیل اینکه اعتقاد داشت «تجارت نباید ارباب هنر شود» خودداری کرد. در سال ۱۹۴۳ به خاطر اقتباس از رمان کمدی انسانی در فیلم سینمایی، برندهی جایزهی بهترین داستان شد. او در سن هفتاد و دو سالگی نزدیک زادگاه خود در فرسنو درگذشت.
در آغاز این کتاب می خوانیم :
پسر گفت: «آب میݣݣخوام.»
دختر گفت: «منم میخوام.»
مرد گفت: «خب، تقریباً رسیدیم. وقتی رسیدیم اونجا هر چی دلتون بخواد میتونید آب بخورید.»
زن گفت: «همون خونهست؟»
«نه کمی دورتره.»
آنها از شیب جادهی خاکی و از کنار جوی آب پر از علف سرازیر شدند. بعدازظهر گرمی بود و بوی برگ و آب و میوه و حشرات در هوا پیچیده بود.
خانه کهنه بود، رنگ سفیدش پریده و شکل مسخرهای داشت. به هر حال چیزی بود که ساخته بودند.
زن گفت: «کلید داری؟»
«پس ندارم!»
«ببینمش.»
مرد گفت: «اگه نداشته باشمم، میریم داخل، نگرانش نباش.»
مرد کلید را نشان داد.
«به گمونم مجبوریم پیاده بریم.»
مرد گفت: «از راه رفتن کیف نمیکنی؟ من که کیف میکنم. چه فایده داره بیای بیرون شهر و حال راه رفتن نداشته باشی؟»
«دو کیلومتر؟ اونم بعد پنج ساعت سفر با قطار؟»
«چرا که نه؟ وقتی جاگیر شدیم، من بر میگردم چمدونا رو میارم.»
«اونم پیاده؟»
«پیاده.»
«با دوتا چمدون سنگین.»
«سنگین نیستند.»
«اوه، تاکسی بگیر.»
«میخوام قدم بزنم. خونه رو دوست داری؟»
زن گفت: «از بیرون که چنگی به دل نمیزنه.»
مرد گفت: «تو نه، رِد[۳] دوستش داری؟»
پسر گفت: «انگار داره خراب میشه.»
با خنده گفت: «آره.»
از پلهها رفتند توی ایوان جلویی، مرد کلید را داخل قفل کرد و تاباند و با هل دادن در را باز کرد. پسر دوباره برگشت و به درختان مو نگاه کرد. او آخرین نفری بود که وارد خانهی تاریک و سرد میشد.
گفت: «آب کجاست؟»
مرد گفت: «اگه همین حالا میخواهی میتونی از شیر بخوری اما اگه میتونی صبر کن تا تلمبه رو آماده کنم و از دل زمین آب بخور.»
پسر گفت: «صبر میکنم.»
چند لحظه بعد همه در حیاط بودند، تلمبه آماده شده بود و آب داشت توی بشکهای که زیر لولهی آب بود میریخت و همانطور که مرد تلمبه میزد آب از لب بشکه سر ریز میکرد.
مرد گفت: «یالا، یه کمی اینجا میمونیم. کفشاتو در بیارو برو تو آب.»
پسر کفشهایش را با زور کند و پاهایش را داخل چاله آب زد.
مرد گفت: «خب، حالا سرتو بگیر زیر لوله و هر چی دلت میخواد آب بخور.»
«بدون لیوان؟»
«آره، منو ببین.»
مرد صورتش را کنار باریکه آب برد و نوشید؛ پس از او پسر همین کار را کرد و کل صورتش خیس شد. زن و دختر از خانه بیرون آمدند. دختر تلاش کرد آب بنوشد. او هم کل صورتش را خیس کرد.
دختر کفشهایش را در آورد و همراه پسر توی آب رفت. مرد به سمت درخت انجیر رفت، دستش را دراز کرد تا شاخهای را بگیرد، کل بدنش را کش داد و خودش را کشید بالا، زن داشت تماشایش میکرد، پسر و دختر داشتند در آب چالاپچالاپ میکردند. مرد توی درخت گشت و چهار عدد انجیر رسیده چید. یکیاش را خودش پوست کند و جا خورد. سپس یکی را پوست کند و به زن داد و دوتای دیگر هم به بچهها.
دختر گفت: «این چیه؟»
مرد گفت: «انجیر. خب من میرم چمدونا رو بیارم. همینجا بشینید حرف بزنید تا من بیام.»
برگشت و آمد راه بیفتد که دید پسر کنارش است.
«منم باهات میام.»
«دو کیلومتر رفت و دو کیلومتر برگشتهها.»
«همون جای قبلی.»
«آره. ایستگاه راه آهن.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.