ارسلان، شخصیت اصلی داستان، کنار پنجرهی خانهاش ایستاده و به بیرون نگاه میکند. به ظاهر روز و ساعت بیاهمیتی است اما برای او که مدتهاست زودتر از ساعت هشت صبح از خواب بیدار نشده، امروز روز مهمی است. اتفاق عجیبی در شهر میافتد. و او بیدار و شاهد این ماجراست. مرغ ماهیخوار غولپیکری در تهران به تراس خانه میافتد و ارسلان برای نجاتش با آتشنشانی تماس میگیرد. اما بعد از اینکه متوجه میشود مرغ ماهیخوار بیمار را به موزه بردند و تا پس از مرگ، تاکسیدرمی کنند، گرفتار اتفاقات عجیبی میشود. در همین حین است که با دوست قدیمی و میانسالش که حال و روز خوبی ندارد، چاقو خورده است و به شدت ترسیده است، ملاقات میکند.
ارسلان درگیر سلسله ماجراهایی میشود که زندگی شهری سرشار از خشونت عریان را به او نشان میدهد.