در آغاز کتاب چهره ای خالی از سکنه می خوانیم :
فهرست
چهرهای خالی از سکنه ۷
حمام ۲۱
بازپخش ِبازپخش اخبار ۳۳
موزۀ سیارههای دور ۵۳
تیمارستان ۶۵
بیمارستان ۷۳
پارتی ۸۳
چهرهای خالی از سکنه
مادر بیوقفه گریه میکرد. این به خودی خود امر تازهای نبود. ولی پدر هم هرازگاه چهرهاش شبیه گریه میشد و صدای ناله از دهانش در میآمد. من نگاه میکردم به آینۀ جلو تا این حالش را ببینم. از مرگ مادربزرگ یکیدوساعتی بیشتر نگذشته بود، پس هنوز خیلی زود بود که دوباره بیدار شود.
*
صد و هشتاد مداد رنگی را ریخته بودم دورم. بیش از یک ساعت بود. پدر با ریتم تندی نماز میخواند. کنار مهر، بخار از لیوان چای بلند میشد. سبزی برگها و سرخی کلاه مخملی دلقک را با رنگهای نزدیک بههم هاشور میزدم. آخر شب بود. صدای شستن ظرف میآمد. مادر شبها نمیشست. مگر املت یا ماهی را که اگر میماندند بو میگرفتند. هاشورها باید همه در یک جهت زده شوند تا رنگها خوب بهخورد هم بروند. تصویر، روی صفحۀ روغنی کتاب جلای بیشتری داشت. تلاشم را کرده بودم تا کپی دقیقی به وجود بیاورم. گمانم جنس مدادها و مقوای نقاش اصلی فرق میکرد که آنطور نشده بود. شاید مشکل از ابعاد بزرگ مقوا بود.کار ظرفها تمام شدهبود. مادر پیدا نبود. گمانم مرغهای یخزدهای را که عصر پدر آورده بود تکهتکه میکرد. لالایی بچگیام را زیر لب میخواند. یک هفته بود شروع کرده بودم. دمغروب مینشستم گوشه سالن و بعد از شام، تا وقتی که پدر از همۀ کانالهای تلویزیون خسته میشد و میگفت چراغ را خاموش کن ادامه میدادم. رسیده بودم به قهوهای روشن پیشانی که تلفن زنگ زد. تا مادر دستش را از زیر پردۀ پیشخوان درآورد و گوشی را بردارد زل زدم به تلفن. پدر قند را کرد توی لیوان و بیرون آورد. دوباره سرم را انداختم پایین. تیغه دماغ باید تیره میشد. مداد زرد و نارنجی را میکشیدم به خط بینی دلقک که مادر جیغ کشید. پدر نعلبکی را انداخت روی قالی و دوید. مادر که با دو دست بر سرش کوبید، پدر گوشی معلق را در هوا قاپید. نگاه من همانطور که روی شکم دراز کشیده بودم از یکی به دیگری میرفت. حدس زدم کسی مرده، فقط منتظر بودم یککدامشان نام مرحوم را به زبان بیاورد تا عمق فاجعه معلوم شود. پدر گوشی را انداخت روی تلفن. جیغ مادر قطع شد و دستها در هوا ماندند چه بکنند.
«آمادهشید.»
هول، دور خودمان میچرخیدیم. پدر از روی دلقک و مقوا رد شد. میخواستم سریع هرچه بود جمع کنم. مادر تنها پیراهن مشکیام را دستم داد. یک ساک گذاشته بود جلوش و لباسهای مچاله را میانداخت تویش. پدر سریع جنبید. پولهای زیر فرش را درآورد. دکمه های پیراهنش را بست و سوییچ را از روی پیشخوان برداشت. تا پایین پلهها برسم ماشین را از پارکینگ درآورده بود، در صندوق را باز گذاشته بود و پشت فرمان سیگار میکشید. مادر مشغول بستن شیر گاز بود یا تکههای مرغ را در فریزر میچید. کوله و چمدان را گذاشتم توی صندوق. در پارکینگ را بستم. پدر نپرسید همه چیز برداشتید؟ مادر سعی میکرد نگاهش نکند. تند میراند. خم شده بود سمت شیشه. فرمان را بغل گرفته بود. من از نزدیک جنازه ندیدهام. از دهانم پرید: «وقتی برسیم هنوز هست ببینیمش؟» کسی جواب نداد. سکوت سنگینتر شد. گمانم هنوز زود بود برای اشاره به جسد.
نزدیک فیروزکوه تلفنهای مادر شروع شد. از سردی هوا میفهمم فیروزکوهیم. از شروع مه رسیدهایم گردنههای گدوک. وقتی لابهلای تپهها و صخرهها پلهای قطار پیدا میشوند، مخصوصاً وِرِسک که اگر از تهران بیایی، باید سر بچرخانی تا لای کوه ببینی، به پلسفید رسیدهایم. و آنجا که یک طرف جاده در ارتفاع است و پر از درخت میشود و یک طرف کوههایی است که تا کنارهها آمدهاند زیر آبیم. تلفنها تا قائمشهر ادامه داشت. به همه زنگ زد، همینطور خواهرهام. روی دیواری که جلو ریختن کوه به جاده را گرفته بود نوشتهها و حروف در هم رفته بودند. کای قرمز و سین سفیدی از یک شعار یا تبلیغ روی آجرهای طوسی پیدا بود.
مستقیم رفتیم خانۀ مادربزرگ. دو و نیم نصف شب. طبق معمول در باز بود و پارچه سیاه کوچکی به تنش آویزان. پدر جلو رفت. همه بلند شدند. زانوهایش را شل کرد، شانه ها را انداخت و زیر گریه زد. تنش با ضرباهنگ گریه میلرزید. همانطور با پاهای خم، مثل کودکی وقت بیتابی، رفت سمت عمه صدیق و لای چربی و بازوهایش گم شد. خود مادربزرگ نبود. جسدش کف اتاق بود؛ اریب، زیر پارچۀ سیاه، قدش از همیشه بلندتر. همه نشستیم دورش. زنها آرام عقب و جلو میشدند. دست عمه زهره روی پارچه بود، مچ پای جسد. انگار برای کودکی لالایی بخواند تکانتکان میخورد. مردها صورتشان را پشت دست پنهان کرده بودند. عباس پسرعمه کنار مادربزرگ دراز کشیده بود، دستها روی شکم، چشمها قرمز. سعیده خانم کنار مادرم نشسته بود.
روی کیف و چادر مادر خواب بودم. خورشید درآمده بود. اتاق سرد بود. خواهر بزرگم-لاله- با صدای بلند گریه میکرد. روبوسی کردیم. بقیه حال نداشتند. هیچکدام نخوابیده بودند. خواهر کوچک-مینا- انگشتش را لای ریشهای شال سیاهش میپیچاند. لاله گفت: «غسل دادهاید؟» عمه زهره چشمهای سرخش را به او انداخت: «میخواهی ببوسی پارچه را بردارم؟» و رفت سمت سر مادربزرگ. پارچه را آهسته کنار کشید. صورت سیاه و کبود بود. دستمال داد به لاله. لب لاله مثل لبۀ گلبرگ صورتی بود. دستمال را کشید به لبها. خم شد و چانۀ جسد را بوسید. عمه به مینا هم گفت اگر میخواهد برای بار آخر مادربزرگ را ببوسد. مینا جلو آمد. چانه را بوسید. گونه هایش سرخ شد. عباس عکس گرفت. میگذاشت در گروه خانوادگی. بقیه خم شده بودند جلو که ببینند. بینی سبز بود. چروکهای صورت کمتر. چهره شبیه خانهای خالی از سکنه بود. در را باز و بسته میکردند تا گرم نشود. اگر گرم میشد خطرناک بود. عمو گفته بود میترکد. مادر پنیر و گوجه در سینی گذاشت. توی آشپزخانه خوردیم. به مینا گفتم: «مادربزرگ را بوسیدی چطور بود؟» گفت: «یخ، خیلی یخ بود.»
نُه رفتیم مزار. من و مینا جلو نشستیم. بوی کرم و صابون میداد. چادرش لطیف بود. دلم میخواست دستش را بگیرم. انگشتهای کشیدهاش روی شلوارم بود. ناخنهایش تمیز بود. نم نم، باران میآمد. پانصدمتری قبرستان، مسیر خاکی، گِل شده بود. پیاده رفتیم. صد نفری بودیم. همه پیاده میآمدند. کفشها گِلی. پاشنهها گل را سوراخ میکرد. مچ پا میشکست. برآمدگی قوزک زیر جورابهای نازک پیدا بود. حجم سیاهپوش پیش میرفت. چند قبر بیشتر آنجا نبود. لابهلای چند درخت پیر. نیم متر آجرچین دورتادور. چارچوب ورودی، بیدر. مردها توی گودال را میکندند. پسرها و دامادها نباید بکنند. فقط مردهای نامحرم بیل میزدند. من دورشان چرخیدم. قبر گود شده بود. تکههای پلاستیک و مقوا درمیان خاک بود. آخوندی نظارت میکرد. دوطرف جنازه را گرفتند. دادند به آنها که توی قبر ایستاده بودند. شروع کردند به برگرداندن خاک درون گودال. اول پا بعد سر. جسد زیر خاک پنهان شد. نوبتی بیل میزدند. بالاخره کمر راست کردند. عنکبوت کوچک سیاهی روی قبر میرفت. بیخبر از مرگ مادربزرگ و درک حضور ما شاید. پارچه سیاه را انداختند روی قبر و عنکبوت. گوشههایش را کردند زیر خاک که باد نبردش. جلو چارچوب ورودی همه با هم احوالپرسی میکردند. من جواب حالپرسی همه را دادم. از آرامگاه آمدیم تکیه. مادر در ظرفهای فلزی مرغ و رُب میریخت. زنعمو رویش برنج میکشید. عمه زهره کشمش و برنج زرد اضافه میکرد. سعیده خانم ماست و خیاری که پیاز در آن رنده کرده بودند میریخت کنار ظرف و میداد دست ما تا توی سالن پخش کنیم. چهار ضلع، سفره انداخته بودیم و همه روبهروی هم نشسته بودند. آقاجان به غذا لبخند زد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.