گزیده ای از متن کتاب
کتاب آدم های غایب نوشتۀ تقی مدرسی
۱
خانبابا دکترم سه شب قبل از رفتن به قلعهباغ پیغام فرستاد که سر شب به کتابخانهاش بروم. پیغامش که به من رسید، رفتم و از پشت نردههاى بالاخانه حیاط را تماشا کردم. شاید دومرتبه پیدایش مىشد و دست به کمر دور باغچهها قدم مىزد و گل سرخهاى پیوندیش را تکتک وارسى مىکرد. پلاسیدههایشان را با دقت و وسواس مىچید و توى سطل پلاستیکى سبزى مىانداخت که بعد از عید براى همین کار خریده بود. تازهشکفتههایشان را میان انگشتهایش نگه مىداشت، سرش را به عقب مىکشید و با غرور حشمت نظامى تماشایشان مىکرد.
اما توى حیاط پرنده هم پر نمىزد. هنوز آنقدر تاریک نشده بود که چراغها را روشن کنند. فقط لامپ سرسراى کتابخانه با بیحالى سوسویى مىزد. داشتم منصرف مىشدم که سر و کلهاش از طرف نارنجستان پیدا شد. روپوش سفیدش را به تن داشت و سرش به فکرى گرم بود و به اطرافش توجهى نمىکرد؛ بدو بدو خودم را رساندم به آنطرف حیاط. به جلوى در مهر و موم شده اتاق زن اولش، همایوندخت خدابیامرز، که رسیدم دستهایم را به کمر گذاشتم و موازى با خانبابا دکترم، مثل یک سرباز وظیفه قدمرو رفتم. ته حیاط که به هم رسیدیم، چانهام را بالا گرفتم، پاشنه پاهاى برهنهام را محکم به هم کوبیدم و از بیخ حلقوم فریاد زدم، «خبرداررر…»
ملتفت شد، اما محل نگذاشت و همانطور به قدم زدن ادامه داد. از وجناتش پیدا بود که ناراضىست، ولى هنوز آن روى سگش بالا نیامده بود. فقط یکورى نگاه طعنه زنش را به من انداخت که مثلا کى دست از این اداهاى لوس و خنکم برمىدارم، ناسلامتى بیست و سه سالم است دیگر، کى مىخواهم به سر و وضعم برسم و مثل بیشتر حشمت نظامىها کارى پیدا بکنم که برازندهام باشد و داخل جرگه آدمهاى حسابى بشوم؟ بالاخره هر طورى بود خودم را جمع و جور کردم و داد زدم، «آآآزآآآد.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.