مجتبا هوشیارمحبوب نویسندهی جوانِ تجربهگرای روزگارِ ماست. رمانِ قبلیاش با نامِ آقای مازِنی و دلتنگیهای پدرش در سالِ 1391 جایزهی رمانِ متفاوتِ سال، «واو»، را از آن خود کرد. کتابِ تازهی این نویسنده یعنی آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند ادامهای است بر روند فکری و روایی این داستاننویسِ متفاوت. رمان متشکل از فصلها و «تکه«های بسیار کوتاه است از روزگار و ماجراهای چند پسرِ جوان که یکیشان محورِ روایت است. او که با زمانهی خود دچارِ ناهماهنگی و اصطکاک است درگیرِ اتفاقهایی میشود که در ارتباط با دیگران برایش رقم میخورد. تلخیِ زیستن و اشباح کلانشهرِ تهران به شکلهای گوناگون در این ماجراها دخیل هستند و اجازه نمیدهند روایتْ خطی و پیوسته شود. برای همین ما در رمان با خُردهروایتها، خُردهشخصیتها و حتا آدمهای خُردهپایی مواجه میشویم که تأثیرهای کوچک اما مهمی در متن میگذارند. رمان هوشیارمحبوب را میتوان یک رمانِ تجربیِ «اقلیت» دانست که جورِ دیگری به جهانِ درون و اطرافش مینگرد. تجربهی زوال و وجودهایی که در حالِ تکثیر شدن هستند در مکان. برای همین است که میتوان این اثر را یک رمانِ خاص دانست.
آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند
ناشر : نشر چشمهدسته: داستان و رمان, کتاب, نسخه چاپیقسمت هایی از کتاب آن ها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند
باید یک سر برمی گشتم خانه. وقتی که پدرم نیست. می دانستم کی بروم. سر ظهر فرصت خوبی بود. البته اگر خانه بود هم که بود. چندتا کتاب و خنزرپنزر بیشتر نمی خواستم. مثل روانی ها فقط می خواستم از آن جا بزنم بیرون. برای همین دوباره برگشتم شهرک. همیشه فکر می کردم اگر این جا هزار نفر را هم قتل عام کنی، آب از آب تکان نمی خورد. این جا سکوت مثل پارچه ای که روی تمام ساختمان ها و دارودرخت ها خوابیده باشد و گیر کرده باشد ، برداشتنی نیست. انگار کسی توی این خانه ها زندگی نمی کند. فقط هر چند دقیقه یک بار کودکی یا شاید هم پیرمردی را می بینی که از گوشه ی خیابان عبور می کند. بعضی وقت ها بی دلیل به عابران سلام می کنم. این بار هم سلام کردم. یک پیرمرد زهواردررفته ی عتیقه بود. کلاهش را برداشت و او هم سلام کرد. بعد یک نفس عمیق کشید و به تیر چراغ برق کنار خیابان تکیه زد. با من کار نداشت، نه. عینکش را از چشمش برداشت و دوباره نفس عمیقی کشید. یک عینک سیاه کائوچویی، عین عینک سینا. نزدیک ساختمان که شدم، دقت کردم ببینم ماشین پدرم را می بینم یا نه. نه، نبود… اگر بود زیر درخت کاج، کنار سطل آشغال مسی رنگ روبه روی ساختمان پیدایش می کردم. پله ها را دوتادوتا جست زدم و کلید خانه را که از جیبم بیرون کشیدم ، در آپارتمان روبه رویی یک بار باز و بسته شد. مهم نبود… در را باز کردم و رفتم تو. مستقیم به سمت اتاق رفتم. کتاب هایی را که می خواستم، برداشتم… هفت هشت ده تایی می شد. بعد صدای در آمد. کتاب ها را دستم گرفتم و ایستادم، منتظر که ببینم اوضاع از چه قرار است. پدرم بود. پرسید دیشب کجا بودم. چیزی نگفتم. بعد هم به کتاب ها اشاره کرد و گفت «این قدر از این چیزها خوندی، دیونه شدی؟ تو با این کارهات خودت رو پاک خراب کردی!»
2 عدد در انبار
مقایسهنوع جلد | |
---|---|
قطع | |
شابک | |
تعداد صفحات | |
موضوع | |
وزن | |
نويسنده/نويسندگان |
پرسش و پاسخ از مشتریان
هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!