خانواده فارستر پسر بزرگشان را در جنگ از دست دادهاند و به همین مناسبت مادر خانواده، هر سال در روز تولد پسرش شمعی پای قاب عکس او روشن میکند تا خاطرهاش را زنده نگه دارد.
جودیت و جرالد دو فرزند دیگر این خانواده هستند که خاطره چندانی از برادر از دست رفتهشان ندارند. در یک غروب تابستانی که جودیت و جرالد از تمرین تنیس برگشتهاند با مرد غریبه نابینایی در خانهشان روبهرو میشوند که به دلیل آسیبهای جنگ حافظهاش را از دست داده و تا پیش از این سالها در آسایشگاه بازماندگان جنگ بستری بوده است. در حالی که جرالد قصد دارد غریبه را از خانه بیرون کند، جودیت طی گفتگوی کوتاهی با غریبه احساس خوشایندی نسبت به او پیدا میکند. به خصوص که غریبه شباهتهایی با قاب عکس روی طاقچه نیز دارد.