سبد خرید

به هوای دزدیدن اسب‌ ها

ناشر : نشر چشمهدسته: , ,
موجودی: 2 موجود در انبار

13.55 

این داستان می تواند نگاه خواننده را به زندگی گسترش دهد.

2 عدد در انبار

تعداد:

به اشتراک گذاشتن

Email
مقایسه
شناسه محصول: NashChe004 برچسب: , ,

رمان “به هوای دزدیدن اسب ها” اثر پر پترسون در سال 2003 به رشته تحریر درآمد و آن بورن مترجم انگلیسی، آن را در سال 2005 از زبان نروژی به انگلیسی ترجمه کرد و این رمان همان سال در بریتانیا و در سال 2007 در ایالات متحده منتشر شد و توانست نظر منتقدان ادبی را جلب کند.

داستان رمان پیش رو، درباره زندگی مردی است که در آستانه پیری قرار دارد و به تنهایی، همراه با سگش در یک کلبه چوبی زندگی می کند. او از این تنهایی و دوری از مردم عصبانی خوشحال است اما حادثه ای اطراف خانه اش رخ می دهد که او را به پنجاه و چند سال عقب تر می برد. به این ترتیب او به دوران کودکی اش برمی گردد.

در قسمتی از کتاب می خوانیم: پدرم دو سال آن مسیر را می رفت و می آمد، تابستان و زمستان، و مواقعی هم که در کلبه نبود کسی دیگر محموله را از مرز رد می کرد؛ یکی دوباری فرانتس، و گاهی مادر یون، البته هر وقت فرصتی دست می داد و می توانست از خانه بزند بیرون. اما این کار بسیار خطرناک بود، چون اهالی آن منطقه همدیگر را می شناختند و از برنامه روزانه هم اطلاع داشتند و هر حرکت خارج از عرفی در دفترچه ای که همه ما برای ثبت و ضبط جزئیات زندگی خصوصی دیگران داریم و بعدها به وقتش از آن استفاده می کنیم یادداشت می شد. اما زمانی که پدرم بازمی گشت افرادی که قرار بود از «ترافیک» بی اطلاع بمانند کماکان بی اطلاع باقی مانده بودند؛ افرادی مثل خود من، مادرم و خواهرم. گاهی اوقات پدرم می رفت و محموله را از اتوبوس یا از فروشگاه، قبل یا بعد از ساعت تعطیلی، تحویل می گرفت و باقی اوقات مادر یون این کار را می کرد و بسته را همراه غذایی که بارکالد ازش می خواست برای پدرم بپزد با خودش به قایق می برد و پاروزنان به سمت کلبه می رفت. از قرار معلوم مرد همه فن حریف بدون کمک یک زن نمی توانست از پس اجاق گازش برآید و باید غذا را توی دهانش می گذاشتند.

قسمتی از کتاب:

مادرم گوشی را گذاشت و رو کرد به من و گفت لارس، این کار توست. فکر می کنی بتوانی از پسش بربیایی؟ باید می گفتم نمی خواهم این کار را بکنم. تا آن موقع حتی دستم هم به آن تفنگ نخورده بود، اما واقعا دلم به حال آن گوزن ها می سوخت. از طرفی هم نمی توانستم از او بخواهم خودش دست به کار شود. کس دیگری هم در خانه نبود. برادر بزرگم رفته بود دریا. ناپدری ام هم در جنگل سرگرم قطع درختان برای کشاورزی بود که در همسایگی مان زندگی می کرد. معمولا آن موقع سال مشغول این کار می شد. برای همین رفتم و تفنگ را برداشتم و از دل مرتع راه افتادم سمت جنگل. آنجا که رسیدم اثری از سگ کذایی ندیدم. همان جا بی حرکت ایستادم و گوش تیز کردم. پاییز بود. نیم روزی آفتابی. و سکوت و آرامش جنگل یک جورهایی عجیب و غیرعادی به نظر می رسید. برگشتم و به پنجره ی خانه نگاهی کردم. جایی که می دانستم مادرم من و کارهایم را زیر نظر گرفته بود. قصد نداشت بگذارد برگردم. دوباره به جنگل نگاهی انداختم. چشمم یکی از جاده های جنگلی را می کاوید که ناگهان گوزن ها را دیدم که به سمتم می دویدند. زانو زدم و گونه ام را تکیه دادم به لوله ی تفنگ. گوزن ها از فرط ترس چنان می دویدند که متوجه حضور من نشدند. شاید هم توان هراسیدن از یک دشمن دیگر را نداشتند. آن ها نه تنها مسیرشان را عوض نکردند که مستقیم به سمتم آمدند و از فاصله ی یک قدمی ام رد شدند. صدای نفس نفس زدنشان را شنیدم و سفیدی چشم هایشان را دیدم که از وحشت گرد شده بودند.» لارس هوگ مکثی کرد و نور چراغ را انداخت روی پوکر که از پشت سرم تکان نخورده بود. برنگشتم، اما صدای خرناس کشیدن آرامش را می شنیدم. صدای آزاردهنده ای بود و مردی که روبه رویم ایستاده بود پیش از آن که به حرف هایش ادامه دهد گوشه ی لبش را گاز گرفت و مردد، با انگشتان دست چپش پیشانی اش را خاراند. «آلساتیان بافاصله ی سی متری آن ها سررسید. خیلی گنده بود. بلافاصله شلیک کردم. مطمئنم زدمش، اما نه از سرعتش کم کرد نه تغییر مسیر داد. شاید بدنش به لرزه افتاد، واقعا نمی دان، برای همین دوباره شلیک کردم.

نوع جلد

قطع

شابک

تعداد صفحات

موضوع

مترجم

نويسنده/نويسندگان

پرسش و پاسخ از مشتریان

هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!

موقع دریافت جواب مرا با خبر کن !
در حال بارگذاری ...