کتاب بیخداحافظی برو داستان سارا کریمزاده، روایت زندگی زنهای بسیاری است. قهرمان داستان روزی میفهمد که مردش او را دوست ندارد. این راز هولناک را در حالی میفهمد که تا دیروز چیز دیگری فکر میکرده است. حالا او در تلاش است تا از جهان پیرامونش بگریزد و در عین حال باید روابطش با دنیا را از نو بسازد. کتاب بیخداحافظی برو داستانی پر ماجرا دارد. آدمهایی زیادی به زندگی این زن وارد میشوند و هر کدام با آمدنشان اتفاقاتی عجیب میسازند. اتفاقاتی که به او کمک میکند تا به دنیای پیرامونش نشان بدهد میتواند تنها باشد. میتواند زندگیاش را در غیاب مردی که دوستش ندارد از نو بسازد و … .
بی خداحافظی برو
ناشر : نشر چشمهدسته: داستان و رمان, کتاب, نسخه چاپیقسمت هایی از کتاب بی خداحافظی برو (لذت متن)
پاهای لرزانش را روی دیواره های دو طرف جوی گذاشت و خودش را به آن طرف پیاده رو رساند، به دیوار تکیه داد، چشم هایش را بست، دست یخ زده اش را روی سینه گذاشت و آن قدر نگه داشت تا قلبش آرام گرفت. به تنه اش فشاری داد، خودش را از دیوار کند و خواست راهش را ادامه بدهد. اما هر چه فکر کرد یادش نیامد چرا می خواسته به آن طرف خیابان برود. زیرلب گفت «خدایا، چی کار می خواستم بکنم من؟!» دور و برش را نگاه کرد؛ پیاده رو، آدم ها، ماشین ها، درخت ها و… دکه ی روزنامه فروشی. همین بود. باز کیفش را بغل کرد، دور و برش را پایید و از خیابان رد شد. سعی کرد خیلی عادی، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، راهش را برود. اما نه چراغ های زرد ماشین را فراموش می کرد، نه لرزش زانوهایش را، نه این که ممکن بود چشم هایش را رو به مهتابی های بیمارستان باز کند. سرش را رو به آسمان گرفت، به چند لکه ابر لاغر بی جان و به آسمانی نگاه کرد که انگار بیشتر از آن که آبی باشد سفید بود و زیر لب گفت «م م م…» و توی ذهنش به دنبال آوازی، ترانه ای گشت. با خودش فکر کرد از کی عادت کرده موقع آشفتگی آواز بخواند و یاد آن سال افتاد که دخترک هم نیمکتی اش بی وقفه فین فین می کرد و وقتی هاله به او دستمال می داد می گفت که لازم ندارد و باز فین فین می کرد. او هم کم کم یاد گرفت که آواز یا شعری زیر لب زمزمه کند تا صدای فین فین دخترک را نشنود و بعد همین آواز خواندن عادتی شد برای نشنیدن صدای پچ پچ فکرهای آزاردهنده ای که توی ذهنش جولان می دادند. چشم از ابرهای آسمان برداشت، به درخت های سبز تابستان نگاه کرد که موازی هم دو طرف پیاده رو ایستاده بودند و پاهای شان را توی آب خنک جوی گذاشته بودند، به پسر دست فروشی که بستنی خوران از روبه رو می آمد، به دختر زیبایی که موبایل را چسبانده بود به صورتش و بلندبلند می خندید، به دکه ی روزنامه فروشی که مجله های آویزانش مثل برگ های بزرگ و عجیب درختی منقرض با وزش باد تکان می خوردند. خیابان خلوت بود.
2 عدد در انبار
مقایسهنوع جلد | |
---|---|
قطع | |
شابک | |
تعداد صفحات | |
موضوع | |
وزن | |
نويسنده/نويسندگان |
پرسش و پاسخ از مشتریان
هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!