گزیده ای از متن کتاب
فصل اول:گمشدن یک گمگشته
یکهو غیبش زدهبود. شاید هم مدتها بود این اتفاق افتاده بود و این من بودم که یکهو دلم برایش تنگ شده بود. درست از همان روزی که باران میآمد و من نمیدانم چرا گذرم به بازار بزرگ تهران افتاده بود، رفتهبودم ارگ و بعد به صدای ضرباهنگ نعل اسبها گوش داده بودم که داشتند درشکههای بزکشده را با آن تزئینات نفیس پارچهای، زیر بارانی که بوی خاک آورده بود، روی سنگفرش خیابان میکشیدند جلو. راهم را کج کرده بودم و رفتهبودم سرای امیر و بازار کفاشها، ارسیدوزها، رفتهبودم بازار مشیرخلوت، رفته بودم چهارسوق و مثل کسی که دنبال خاطرهها باشد به طاقهای ضربی، یزدیبندیها، مقرنسکاریها، گچبریها نگاه کردهبودم. چرخ زده بودم توی راستهها، تکیهها، زیرگذرها، سقاخانهها، ندایی در دلم میگفت امروز اینجا را بو بکش، اینجا را مثل انار آبلمبو مک بزن…
دلم گرفتهبود و ظهر که شدهبود، رفته بودم رستوران شمشیری که بر سبزهمیدان بود و یک پرس چلوکباب کوبیده سفارش دادهبودم. مدتها بود دیگر لب به گوشت نمیزدم. یک دلیلش این بود که آنقدر روی همه اجناس رفته بود که دیگر آدمهای قشر متوسط هم نمیتوانستند گوشت بخورند اگر هم آدم گوشت میخورد به دهانش مزه نمیکرد برای همین هم دیگر رسما گیاهخوار شده بودم. با اینهمه چشمم که به منو افتاد و عبارت چلوکباب کوبیده را به آن خط نستعلیق روی کاغذ پرسشده با طلق خواندم، پرت شدم به گذشته انگار، دهههای چهل و پنجاه، وقتی بچه بودم، بعد هم در عالم خیال حس کردم که صدای چرخهای طوافی هم آمد و بفرمازدنهای چلوییهای قدیم توی بازار، بعد هم خیابانها انگار پر شد از کادیلاک وموستانگ و ژیان مهاری و فولکسواگنهای قورباغه، و باد که داشت ابرها را با خودش می برد صدای جاوید را آورد که خش داشت و مثل صبحی مهتدی بود وقتی قصهمیگفت، صدایش رود شد و جاری شد و طنین انداخت توی گوشهایم. سالها بود که جاوید از ایران رفتهبود. درست از همان سالی که توی قرعهکشی، یک موتورسیکلت یاماها برنده شد و فردایش برد بازار فروختش، سیزدههزار تومان گرفت و با آن یک بلیت رفت و برگشت ایرفرانس خرید و رفت پاریس، رفت پاریس و دیگر هرگز نتوانست برگردد؛ جاوید آنجا تبدیل شد به نماد وطندوستی ایرانیهای مقیم لیل. مردی که فقط و فقط با خاطرههایش زنده بود و می دانستم آنقدر ساده و بیخواهش و بیپیرایه است و جهانش آنقدر کوچک و زلال است که یک پرس چلوکباب می بردش تا خود بهشت. جاوید، عاشق چلوکباب بود، حرف چلوکباب که میشد، آب از لب و لوچهاش آویزان میشد انگار که وطن با چلوکبابهایش به خوابهایش میآمد و میگفت: «کی برمیگردی جاوید؟کیمیآیی شمشیری و سر بساط آن کبابیهای دورهگرد میدان اعدام؟» و او بو میکشید و درختی میشد که در بهار گل کرده و پر از شکوفه شده، درخت به، درخت انجیر. درخت گوجه سبز. از همان درختان خمیده از بار و بر که توی کوچهباغهای اوین و درکه فراوان بود و شاخههایشان انگار از فراز چینه باغها پابلندی میکردند. جاوید با آن درختها، با آن باغها هم عکس داشت. توی آن آلبوم جلد چرمی زرشکی رنگ که نایلوهایش غبار گرفتهبودند انگار آدمهای توی عکس همه مردهباشند. اما او زنده بود. فقط یکهو غیبش زدهبود و من دلم میخواست پیدایش کنم برای اینکه همهجا میدیدمش، من حتی پژواکی از تمام قدش را روی شیشههای عرقکرده سالن چلوکبابی هم دیدهبودم. با آن صورت پر و آن موهای فلفلنمکی و آن قد کوتاه که هی داشت از خیابانهای تهران سوال میپرسید. اصلا برای همین سوال و جوابها بود که دلش میخواست هر وقت از ایران می روم فرانسه، به جای اینکه بروم خانه قوم و خویش، شبها توی خانه کوچک او در طبقه یازدهم آن مجتمع سیمانی بلند بمانم بخوابم. یک جایی نزدیک به او تا به همه سوالهایش جواب بدهم. همه سوالهایش درباره ایران. خوب یادم هست که مدام میگفت: «چرا اینجا نمیمونی. ببین خونه من جاداره. من دو تا اتاق دارم. جا هست. همینجا بمون» و شب که میشد رختخواب پهن میکرد و مینشست توی درگاهی اتاق و سیگار بهمنش را دود میکرد و هی از تهران و تجریش میپرسید و گردوفروشهای سر پل. مثل عاشقی که سراغ معشوقش را میگیرد و آخرش هم از دلتنگی و استیصال میزند زیر گریه….