طوفانی نابههنگام هوای صبح را بههم ریخت. مثل نَفَس دیو میدمید و تنوره میکشید.
از همان دم که دنیا داشت چشم باز میکرد صدای باد را شنیده بود. آمادۀ رفتن که شد، شیشهها لرزید، برگشت از پنجره بیرون را نگاه کرد؛ ستونی خاکستری و غبارآلود، چرخزنان، از دوردستِ شهر میآمد و هر جنبندهای را به خود میکشید.
پدر که پشت میز صبحانه نشسته بود روجامهش را پوشید و از جا پرید که: «گردباد!» مادر دوید سمت بالکن، در را باز کرد و میان هجوم باد پنجه انداخت به پارچههای سفیدِ سرسامگرفته که از ریسمان رخت میگریختند و سوار باد بالا میرفتند. مقنعۀ سیاهی را که مثل کلاغی بال باز کرده بود گرفت و فریاد زد: «صبر کن دنیا.» اما باد، ملافهها، دستمالها، سفرهها و روسریهای سفید را بُرد. دنیا به ساعت دیواری که آونگاش دیوانهوار به حرکت درآمده بود و عدد نُه را نشان میداد نگاهی انداخت، داد زد :«خواب ماندم! دیر شد!» اما پدرکه داشت مادر را بهزور میکشید داخل و در بالکن را میبست، مقنعه را گرفت و داد به دنیا و گفت :«ساعت خراب است. دیشب از کار افتاد». دنیا سرانداز سیاه را سر کشید، لکۀ کنار گونۀ چپش را زیر مقنعه پوشاند و دیگر معطل نماند. دستگیره را گرفت وچرخاند و درِ خانه را با فشار کشید و میان جریانِ تند هوا، بیرون رفت. بادِ نیرومند، در را محکم پشت سرش بست.
“شما را زادنی نو بباید.
باد هر جا بخواهد میوزد
و آوای آن را میشنوی،
لیک نمیدانی از کجا میآید و به کجا میرود”
آیه ۷ و ۸- انجیل یوحنا