گزیده ای از کتاب “دویدن در خیابان های پکن” نوشتۀ شوزُ چِن
دویدن در خیابان های پکن
«من آزاد شدم»!
در آغاز این کتاب می خوانیم:
«من آزاد شدم»! همین که دون خوانگ دهانش را گشود، گردبادی در برابرش برخاست و ذرات ریز خاک وارد بینی، دهان و چشمانش شد. دروازهی کوچک آهنی پشت سرش با صدای بلندی بسته شد. هالهای از گرد و خاک زرد رنگ، آسمان تیره را پوشاند. خورشید از پشت گرد و خاک، همچون یک شیشهی صیقلی مات نمایان بود. نورش چشم را آزار نمیداد. گردباد دیگری به سمتش وزید. دون خوانگ خود را کنار کشید. این یکی ماسه باد بود. او در زندان چیزهایی شنیده بود.
این چند روزه، آنها علاوه بر مسألهی آزاد شدنش، در مورد ماسه باد نیز صحبت میکردند. دون خوانگ وقتی در زندان بود نیز گرد باد را دیده بود. گرد و خاک زرد رنگی که روی پلهها و لبهی پنجره نشسته بود را هم دیده بود. اما آنجا به قدری کوچک بود که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. حال که بیرون آمده بود، دلش میخواست برگردد و به آن اندرونیها بگوید که اگر واقعاً میخواهید بدانید ماسه باد چیست، باید به این دنیای وسیع پا بگذارید.
گزیده ای از کتاب “دویدن در خیابان های پکن” نوشتۀ شوزُ چِن
در مقابلش صحرایی بزرگ وجود داشت که در آن چند درخت به تازگی جوانه زده بودند. علفهای سبز روی زمین زیر لایهای از خاک مدفون شده بودند. او میخواست با پایش علفهای خشک کنار درب را کنار بزند. سرش را بالا برد و نگاه کرد اما حتی یک بوته علف سبز هم ندید. سه ماه گذشته بود اما هیچ علف سبزی رشد نکرده بود. احساس کرد باد که به تنش میخورد، سردش میشود. ژاکتی از داخل کولهپشتیاش بیرون آورد و پوشید. بعد کولهپشتی را بر دوش انداخت و فریاد زد:
«من آزاد شدم!»
دون خوانگ بیست دقیقهای راه رفت، در کنار جاده وانتی متوقف شده بود. او سوار شد و هنگامی که ماشین به اتوبان چهارم غربی رسید ایستاد. دون خوانگ پیاده شد، احساس میکرد قبلاً هم اینجا آمده است. به سمت جنوب به راه افتاد وبعد به راست پیچید. با دیدن خواربار فروشی کوچک کمی آرام گرفت. همیشه نگران این بود که مبادا بعد از آزادی اش، پکن تغییر کرده باشد.
گزیده ای از کتاب “دویدن در خیابان های پکن” نوشتۀ شوزُ چِن
دو پاکت سیگارجونگ نَن خَی خرید. از فروشندهی خواربار فروشی پرسید که آیا هنوز او را میشناسد؟ دختر فروشنده گفت: «به نظرم چهرهات آشناست.» دون خوانگ گفت: «من قبلاً چهار پاکت سیگار از اینجا خریده ام.» . وقتی از در بیرون میرفت، صدای دختر را شنید که پوست تخمه را از دهانش بیرون تف کرد و زیر لب گفت: «روانی!»
دون خوانگ سر برنگرداند. در دل گفت :«آن قدر زشت و بی ادبی که اصلاً ارزش بحث کردن نداری!» در امتداد جاده به سمت جلو حرکت کرد. میدانست که حالا شبیه آدمهای علافی شده که در جستوجوی کار هستند. کولهپشتیاش را در دست تکان میداد و خرامان در خلاف جهت خیابان راه میرفت. راه رفتن در خلاف جهت خیابان مغایرتی با قانون نداشت. آرام آرام راه میرفت و طعم سیگار «جونگ نَن خَی» را مزه میکرد. در زندان هم همچون خانه به ندرت پیش میآمد که بتواند سیگار بکشد.