سبد خرید

دیوار

ناشر : انتشارات نگاهدسته: , ,
موجودی: موجود نیست

6.25 

کتاب دیوار شامل داستان‌های کوتاهی از ژان پل سارتر و تعدادی دیگر از نویسندگان برجسته‌ی دنیا است و صادق هدایت این اثر را به فارسی ترجمه کرده است.

اثری که پیش رودارید مجموعه‌ای است متشکل از هفت داستان کوتاه از نویسندگان سرشناسی چون: ژان پل سارتر؛ فرانتس کافکا؛ الکساندر لانژ کیلاند؛ آنتوان چخوف؛ گاستون شرو و آرتور شنیتسلر.

ناموجود

به اشتراک گذاشتن

Email
مقایسه

گزیده ای از متن کتاب
دیوار

از: ژان پل سارتر

نویسنده معاصر فرانسوى

 

ما را در اتاق دنگال سفیدى هل دادند. چشم‌هایم را روشنایى زده بود و به‌هم مى‌خورد. بعد یک میز و چهار نفر را پشت آن دیدم: این‌ها غیرنظامى بودند و کاغذهایى را وارسى مى‌کردند. زندانیان دیگر را در ته اتاق جمع کرده بودند و ما بایستى تمام طول اتاق را طى کنیم تا به آن‌ها ملحق شویم. بسیارى از آن‌ها را مى‌شناختم ولى بعضى دیگر به‌نظرم خارجى آمدند. دو نفر از آن‌ها، که جلو من بودند و بور بودند و کله گرد داشتند، شبیه یکدیگر بودند: حدس زدم که فرانسوى باشند. آن‌که کوچک‌تر بود هى شلوارش را بالا مى‌کشید: عصبانى بود.

نزدیک سه ساعت طول کشید، من منگ شده بودم و سرم خالى بود، ولى اتاق حسابى گرم بود و من از گرمى‌اش خوشم آمد ــ زیرا بیست و چهار ساعت متوالى بود که مى‌لرزیدم. پاسبانان محبوسین را یک به یک جلو میز مى‌آوردند. آن چهار نفر، از آن‌ها اسم و شغلشان را مى‌پرسیدند. اغلب یا سؤال دیگرى از آن‌ها نمى‌کردند و یا مثلا از این‌جور چیزها مى‌پرسیدند: «آیا تو در خرابکارى مهمات شرکت کردى؟» یا «روز نهم صبح کجا بودى و چه مى‌کردى؟» به پاسخ‌ها گوش نمى‌دادند و یا این‌طور وانمود مى‌کردند که گوش نمى‌دهند. لحظه‌اى ساکت مى‌شدند و راست جلوى خودشان را نگاه مى‌کردند،

بعد شروع به نوشتن مى‌کردند، از «توم» پرسیدند آیا راست است که در ستون بین‌المللى خدمت مى‌کرده است، چون کاغذهایى در جیبش پیدا کرده بودند. «توم» نمى‌توانست انکار بکند. از «ژوان» چیزى نپرسیدند، اما همین که اسمش را گفت مدت طویلى مشغول نوشتن شدند.

ژوان گفت: برادرم «ژوزه» شورش‌طلب است و خودتان بهتر مى‌دانید که اینجا نیست، من در هیچ حزبى نیستم، من هرگز در سیاست دخالت نکرده‌ام.» آن‌ها جواب ندادند. ژوان باز گفت :

«من کارى نکرده‌ام. من نمى‌خواهم انتقام دیگران را پس بدهم.»

لب‌هایش مى‌لرزید. یک پاسبان او را ساکت کرد و برد. نوبت به من رسید.

«اسم شما پابلوابى‌یتا است؟

گفتم: آرى.

آن شخص کاغذهایش را نگاه کرد و گفت :

ــ رامون‌گرى کجاست؟

ــ من نمى‌دانم.

ــ شما او را از تاریخ ۶ تا ۱۹ در خانه خودتان پنهان کردید؟

ــ نه.»

لحظه‌اى مشغول نوشتن شدند و پاسبانان مرا خارج کردند. در دالان، توم و ژوان بین دو پاسبان انتظار مى‌کشیدند. همین که حرکت کردیم، توم از یکى از پاسبانان پرسید: «خوب، بعد؟» پاسبان جواب داد: «که چه؟»

ــ «آیا این استنطاق بود یا محاکمه؟» پاسبان گفت: «این محاکمه بود.» «خوب، با ما چه خواهند کرد؟» پاسبان با خونسردى جواب داد: «در زندان رأى محکمه را به شما ابلاغ خواهند کرد.»

زندانى که براى ما تعیین شده بود یکى از سردابه‌هاى بیمارستان بود. هوا به‌سبب جریان بسیار سرد بود. تمام شب را لرزیده بودیم و روز هم وضع ما بهتر نشده بود. پنج روز قبل را من در دخمه سراى آرشوک به‌سر برده بودم؛ این بنا یک نوع دژ فراموشى بود که از قرون وسطى به یادگار مانده بود: چون عده زندانیان زیاد و جا کم بود، هر جایى دستشان مى‌رسید آن‌ها را مى‌چپانیدند. من از زندان خودم راضى بودم: سرما اذیتم نمى‌کرد ولى تنها بودم، و این مرا عصبانى مى‌کرد. در سردابه همدم داشتم، ژوان هیچ نمى‌گفت؛ چون مى‌ترسید. و از این گذشته جوان‌تر از آن بود که بتواند اظهار عقیده بکند؛ اما توم پرچانه بود و زبان اسپانیولى را خیلى خوب مى‌دانست.

در سردابه یک نیمکت و چهار کیسه کاه بود. وقتى که ما را برگردانیدند، نشستیم و در سکوت انتظار کشیدیم. لحظه‌اى نگذشت که توم گفت :

«کلک ما کنده است.»

گفتم: ــ من هم این‌طور تصور مى‌کنم، اما به نظرم با این جوانک کارى نخواهند داشت.

توم گفت: ــ «به جرم این که برادرش داوطلب است نمى‌توانند براى او پاپوش بسازند.»

نگاهى به ژوان انداختم: مثل این بود که به ما گوش نمى‌دهد. توم گفت :

«مى‌دانى در ساراگوس چه مى‌کنند؟ مردم را روى جاده مى‌خوابانند و از روى آن‌ها با اتومبیل بارکش رد مى‌شوند؛ یک نفر مراکشىِ فرارى براى ما نقل کرد. مى‌گویند براى صرفه‌جویى در مهمات است.

گفتم: «ولى صرفه‌جویى بنزین نیست.»

من از توم دلخور بودم: او نبایستى این حرف را بزند.

دوباره‌گفت: «افسرانى که دست‌هاشان توى جیبشان است، سیگار مى‌کشند و در جاده براى بازجویى گردش مى‌کنند. تو گمان مى‌کنى که نیمه‌جان‌ها را مى‌کشند؟ بشنو و باور نکن. آن‌ها را به حال خودشان مى‌گذارند که زوزه بکشند. گاهى یک ساعت طول مى‌کشد. مراکشى مى‌گفت: دفعه اول نزدیک بود از دیدن این منظره قى بکنم.

گفتم: «اگر حقیقتآ مهمات آن‌ها ته نکشیده باشد گمان نمى‌کنم که این کار را اینجا هم بکنند.»

روشنایى روز از چهار روزنه و یک سوراخ گرد طرف چپ سقف، که آسمان از آنجا دیده مى‌شد، نفوذ مى‌کرد. از این سوراخ گرد بود که زغال در زیرزمین خالى مى‌کردند و معمولا درش را مى‌گذاشتند. درست زیر سوراخ یک توده خاکه زغال بود که به مصرف بیمارستان مى‌رسید ولى از ابتداى جنگ بیمارها را بیرون کرده بودند و زغال بى‌مصرف آنجا مانده بود و گاهى هم روى آن باران مى‌آمد زیرا فراموش کرده بودند که درِ سوراخ را بگذارند.

نوع جلد

شابک

تعداد صفحات

موضوع

مترجم

وزن

نويسنده/نويسندگان

, , , , ,

پرسش و پاسخ از مشتریان

هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!

موقع دریافت جواب مرا با خبر کن !
در حال بارگذاری ...