بید، هلو، پروانه
بیدِ بالاىِ پونهزار
پُر از شکوفه هلو شده بود،
چشمه بوى مادهْگرگِ دره ماه مىداد،
بوى کُندُر سوخته مىآمد.
نگاه کردم،
از قوسِ طاقىِ آبنوس
بارش بىپایانِ پروانه پیدا بود،
عبداله بالاى رنگینْکمانِ بزرگ
پىِ پستانِ باران مىدوید،
هوا جورِ عجیبى خوش بود،
و چیزهاى دیگرى حتى…!
یادم نمانده است.
مادرم داشت بر درگاهِ گریه
دعا مىکرد،
براى شفاىِ کاملِ من و خواهر کوچکترم
دعا مىکرد.
تب، تب حصبه
برادرم عبداله را کشته بود.