سعید طلبه سربهزیر و محجوبی است که حزبالهی بودنش را از مادربزرگش مخفی کرده است. او برای این که دل مادربزرگ را نشکند وانمود می کند به دانشگاه میرود. مریم دانشجوی ترم آخر حقوق است که از تهران به قم آمده و برای فرار از خانواده و گذشتهای که آزارش میدهد در مهدکودکی که مادربزرگ سعید مدیر آن است کاری گرفته است.
آرش سالاری اینگونه دو شخصیت قصه را بهم نزدیک میکند تا سرنوشت آنها را به هم گره بزند. او از فضای شهر قم برای روایت داستانش استفاده کرده و خواسته تا از دل این شهر قصهای عاشقانه و امروزی بیرون بکشد.