مه را كناری گذاشت. دستاش خورد به ظرف میوهای كه روی میز بود. ظرف روی زمین سنگی افتاد و هزار تكه شد، صدای چاقوی فلزی كه تا زمان زیادی بعد از شكستن ظرف ادامه داشت، تكههای بشقاب شكسته به تكههای ویترین مغازه در بدنش اضافه شدند، سوزشی كه در كف پایش احساس كرد، برای چند ثانیهای احساس لذت عجیبی داشت، احساسی كه كمتر تجربه كرده بود. چیزی برایش اتفاق افتاده بود، درك تازهای. اگر تا آن روز از چیزی لذت نبرده بود، همه بهخاطر زندگی در بایدهایی بود كه به خودش تحمیل میكرد.