نامه
هواى قریه بارانىستکسى از دور مىآید
کسى از منظر گلبوتههاى نور مىآید
صدایش بوى جنگلهاى بارانخورده را دارد
و وقتى گیسوانش را
رها در باد مىسازد
دل من سخت مىگیرد
دلم از غصه مىمیرد.
هواى قریه بارانىست
جمیله جان
درها را کمى واکن
که عطر وحشى گلها
بپیچد در اتاق من
که شاید خیل لکلکها
نشیند بر رواق من.
جمیله جان
مىبینى که ساحلها چه خاموش است؟
کنار کومهها دیگر گل و سوسن نمىروید
و ماهیگیرها آواز گرم روستایى را نمىخوانند.
جمیله، آه
برنجستان ما غمگین غمگین است
و دیگر برزگرها شعر لیلا را نمىخوانند
روایتهاى شیرین را نمىدانند
هوا در عطر سوسنهاى کوهى بوى اردکهاى وحشى را نمىریزد
و در شبهاى مهتابى
صدایى جز هیاهوى مترسکها نمىآید
تمام کوچهها دلتنگ دلتنگاند
جمیله جان خداحافظ
خداحافظ
دل من سخت غمگین است.
پاییز ۱۳۵۰