سرگذشت
دریغ و درد! زمان اسب بادپایى است
مرا به وادى حسرت، رساند و خویش گریخت
به این گناه که یک لحظه زندگى کردم
به چارمیخ تباهى، فلک مرا آویخت
فسانه بود سعادت، چو قصه سیمرغ
به هر دیار که رفتم از او نشانه نبود.
به پشت هر در بسته، سخن ز من مىرفت
ولى چو در بگشودم، کسى به خانه نبود!
فریب بود محبت، سراب بود امید!
درین سراب و فریب، آه… جان هدر کردم
شبى فسانه یک زن، شبى حکایت دوست
در این حکایت و افسانه هم ضرر کردم.
به خیره سد ره دشمنان شدم روزى
ز من چو آب گذشتند و سخت خندیدند
چه سود، پیکر من، پیکرى اثیرى بود!
که دوستان وفادار هم نمىدیدند!
مهر ــ ۳۳