به شهر شک میکنم
در ترددِ آدمیان تردید میکنم
صدایِ سوتِ قطار را میشنوم
که از میانِ حافظهام عبور میکند
شهر شلوغ میشود
شهر آتش میگیرد
قطار از میانِ آدمیانِ حافظهام عبور میکند
من شک میکنم
میمانم
نگاه میکنم
سایهام به دیوار افتاده
بارانِ ستاره میبارد
سایهام فرار میکند
میافتم
به خواب میروم
فراموش میشوم.
من شک میکنم
تو شک میکنی