گزیدهای از کتاب ویلیام فاکنر:
« باید به جستوجوی کسی بروم … تا بازدارد هر آن کسی را که ویلیام فاکنر را وامیدارد آخرین لحظهی نفس کشیدن مرا روایت کند. »
(نامهی ویلیام فاکنر به هارولد اوبر آگوست ۱۹۵۸)
در آغاز کتاب ویلیام فاکنر، میخوانیم:
زندگی فاکنر همانند نگارش او خاص بود. او برخلافِ اف. اسکات فیتزجرالد[۱] که در پرینستون تحصیل کرده و زندگیاش را در میان طبقهی مرفه و باسواد گذرانده بود، هیچ گونه مدرک دانشگاهی نداشت که به نام خود بیفزاید و تحصیل اسباب تمسخرش بود و روزگار خود را در میان کشاورزان خاکآلود و رفقای شکارچی خود در حومهی میسیسیپی میگذراند. او برخلاف ارنست همینگوی که نویسندگی را از طریق روزنامهنگاری و انضباط فردی آموخت و خود را در مقام مردی ماجراجو و شکارچی بزرگ در عرصهی جهانی شناساند، کتاب خواند و وامدار تمام نویسندگان بزرگی شد که پیش از او بودند و از شهرت و نگاه خیرهی جهان گریخت و مأمن او اتاق مطالعهاش بود. فاکنر روزی را به یاد میآورد که نگارش خشم و هیاهو را شروع کرد: « انگار یک روز دری را بستم که بین من و همهی ناشران و سیاههی کتابها وجود داشت. به خودم گفتم حالا میتوانم بنویسم. »