فرانسیس آمده بود دیدن برادرش فرانک، به تسلی. فرانک دلشکسته و درعشق سرخورده بود. نصف کیک میوهای را که فرانسیس آورده بود، خورد و اشارهای سرسری به ماجرا کرد و گذشت.
فرانک از سخنرانیای که آن روز شنیده بود سرمست بود و داشت از آن تجلیل میکرد. میگفت این بهترین و ماندنیترین موعظۀ دکتر ویولت بود. میخواست همهاش را برای فرانسیس تعریف کند، یعنی اجرا کند همانطور که وقتی بچه بودند اجرا میکرد، مثل تو فیلمها.
«زود باش فرانکی زود باش.»
«آن قدی طول نمیکشه پنج دقیقه فوقش ده دقیقه.»
سه سال پیش هنگام رانندگی، فرانک با ماشین رفت تو دیوارههای پل بزرگراه. ماشین فرانسیس را سوار بود. ماشین که اوراق شد. فرانک هم میشد بگویی مُرد و دوباره زنده شد. و یکبار دیگر، در دوران ترک اعتیاد، جان به سر، رو به مرگ رفت و برگشت.
حالا میخواست برای فرانسیس وعظ کند. فرانسیس خوشحال به نظر میآمد و به ده دقیقه راضی بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.