ماریا دختر جوانی است که به علت کمتوجهی والدینش کنار بردهها بزرگ میشود و زبان آنهای را یاد میگیرد یک روز ماریا در حال بازی بوده که سگی او را گاز می گیرد و او به هاری مبتلا میشود. پدر و مادرش سعی دارند بیماری او را پنهان کنند اما نمیتوانند اسقف شهر متوجه میشود، اسقف به خانواده ماریا میگوید که باید این دختر را به کلیسا ببرد تا شیاطین و اجنه درون بدنش را بیرون بیاورد اما بعد از ساکن شدن دختر در کلیسا اسقف کمکم به او علاقهمند میشود و سعی میکند از متون بستانی راهی برای نجات او پیدا کند…
گابریل گارسیا مارکز هرگز نمیپذیرد که این داستان خیالی است او میگوید مادربزرگم داستان دختربچهای با موهای مسی را میگفت که بعد از مرگش هم همچنان موهایش بلند میشده و ایده اصلی این داستان از او گرفته شده.