داستان این رمان با رها و مشکلاتی که در زندگیاش وجود دارد پیش میرود. دلیل سرد بودن محمد در زندگیشان چیست؟ دلیل اینکه پریا و مرجان، خواهرزادههایش، با ظاهری سالم و پرانرژی در بخش قرنطینه شیرخوارگاه نگهداری میشوند چیست؟ تو از دستهای من سردتری نوشته بنفشه رحمانی رمانی خواندنیست که خواننده را تا پایان کتاب با خود همراه میکند. در قسمتی از این کتاب میخوانیم: سایهاش را انگار کسی از ته کوچه میکشد و همینطور کش میآید و بلند میشود. پنجرهها بسته است. شاید همه مردم خواباند. دنبال سایهاش میدود. سنگفرشها میپیچند. سایه از دیوار بالا میرود… پیرمردی از ته کوچه پیدا میشود. یک رادیوی ترانزیستوری دستش است…نزدیک رها میایستد. کلماتی میگوید که مفهوم نیست… ظاهر طبیعی ندارد… پیرمرد رادیو را از کنار گوشش برمیدارد و کنار گوش او میگیرد. خشخش بلندتر میشود. سرش را عقب میکشید. دوباره لبخند
تو از دست های من سردتری
ناشر : انتشارات ققنوسدسته: داستان و رمان, کتاب, نسخه چاپیرمان «تو از دستهای من سردتری» نوشته بنفشه رحمانی است. داستان این رمان درباره زنی به نام رها است و مشکلاتی که او در زندگی دارد در خلال سطرهای آن روایت میشود. همسر رها مردی به نام محمد است که در زندگی شان سرد است و یکی از موضوعاتی در داستان پیگیری میشود، دلیل همین سرد بودن است. پریا و مرجان خواهرزادههای رها با وجود داشتن ظاهری سالم و پرانرژی در بخش قرنطینه شیرخوارگاه نگهداری میشوند. علت این مساله هم یکی از سوالاتی است که برای رها و خواننده این رمان به وجود میآید. در بخشی از رمان «تو از دستهای من سردتری» میخوانیم: «دکمه «سِنْد» را میزند. زنگ موبایل را، پیش از آن که بیندازدش ته کولهپشتیاش، قطع میکند. تاکسی زرد کنار چند تاکسی دیگر که جلوِ ترمینال جنوب ایستادهاند دوبله میایستد. رانندههای سرگردان دنبال مسافر میگردند. قبل از پیاده شدن چک میکند که چیزی جا نگذاشته باشد. زیپ کیفش را که موقع حساب کردن کرایه باز مانده، تا ته میکشد. میخواهد یک بار حواسش را جمع کند. امیرحسین هر وقت میخواست سربهسرش بگذارد میگفت: «خدا تو رو روی دور تند گذاشته و یادش رفته دکمه پاز رو بزنه». عجله ندارد. حالا دیگر وقت بسیار است. کولهپشتیاش را روی دو شانه میاندازد و عینک آفتابیاش را از روی موها میکشد پایین تا روی چشمها. موهایی که تا به حال زیر عینک مرتب مانده بودند حالا دور صورتش آشفته میشوند. موها را پشت گوش میدهد و شال نخی چهارخانه را جلو میکشد. پسربچهای با یک دسته فال حافظ جلو میآید. پوست سبزهاش، پشت لایهای از چربی و چرک، چندان پیدا نیست، ولی چشمهای خاکستری قشنگی دارد؛ شبیه چشمهای محمد که رها دلش میخواست چشمهای بچهشان هم همان رنگی شود. آن شب در آن مهمانی شلوغ جشن تولد بیست سالگی سارا، فقط یک جفت چشم خاکستری شاد دیده بود که با همه گرم میگرفت و جوری رفتار میکرد که انگار صاحبخانه است».
2 عدد در انبار
مقایسهشابک | |
---|---|
تعداد صفحات | |
موضوع | |
نويسنده/نويسندگان |
پرسش و پاسخ از مشتریان
هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!