دنش سخت به لرزه افتاد، چونان که بلرزد سوسنی در سحرگاهان ، هنگام باد شمال . انوار درون قلبش لغزید بر چشمانش و پر ز آزرم و حیا می کوشید بر زبانش فائق آید و پس از اندکی تامّل گفت:
اینک ما هر دو ، میان دستان نیرویی نهانیم . نیرویی پر مهر و مطلق؛ پس ، بگذار خود بدو سپاریم وبا ما چنان کند ، آن سان که خود می خواهد.