گزیده ای از کتاب من یک گربه هستم نوشته تاتسومه سوسهکی ترجمه پرویز همتیان
من یک گربه هستم
فصل اول
من یک گربه هستم. چون هنوز اسمی ندارم، نمیدانم که کجا به دنیا آمدهام. تنها چیزی که به یاد دارم، این است که در محلی تاریک و نمدار صدا میکردم که برای نخستین بار انسانی را دیدم. بعدها فهمیدم که این انسان عضو درندهخوترین گونۀ انسانی است، یک «شوسهای[۳۰]»؛ یکی از آن دانشجویانی که در برابر غذا و محل زندگی خردهکاریهای اطراف خانه را انجام میدهند. شنیدهام که گاه، این گونهها ما را اسیر میکنند، میپزند و میخورند. اما چون در آن زمان هیچ شناختی از این موجودات نداشتم، زیاد نترسیدم. هنگامی که بر کف دستش به آرامی از زمین جدا میشدم، تنها احساس کردم که در هوا به حرکت در آمدهام. زمانی که به این وضعیّت عادت کردم، به صورتش نگاهی انداختم. این نخستین باری بود که به یک انسان چشم میدوختم. احساس غریبی را که آن زمان در من شکل گرفت، هنوز به یاد دارم. بیش از هر چیز، چهرهای که باید با مو تزیین مییافت، همچون کتری صاف و بیمو بود. از آن روز به بعد، من با گربههای زیادی ملاقات کردهام، اما هیچگاه با چنین از ریختافتادگی چهره روبرو نشدهام. مرکز صورت بیش از اندازه بیرون زده بود و گهگاه از سوراخهای موجود بر آن بیرونزدگی دود با بازدمهای کوتاه خارج میشد. از همان آغاز، چنین پُکهایی مرا تا اندازهای به زحمت میانداختند، زیرا مرا به سرفه وا میداشتند. اگرچه تازه فهمیدهام که اینْ دودِ تنباکوی سوخته است که انسانها دوست دارند آن را استنشاق کنند.
مدّت کوتاهی بر کف دست این موجود نشسته بودم، اما چیزی نگذشت که اوضاع به سرعت تغییر کرد. نمیتوانستم بگویم که شوسهای در حال حرکت بود یا تنها من بودم که حرکت میکردم، امّا به تدریج دچار چنان سرگیجهای شدم که حالم را بد کرد. درست در همان زمانی که تصوّر میکردم، این سرگیجه مرا خواهد کشت، صدای برخوردی به گوشم رسید و ستارههای بیشماری در برابر چشمانم به رقص در آمدند. تا اینجا را به خاطر دارم، اما هر چه تلاش میکنم، پس از آن چیزی را به یاد نمیآورم.
هنگامی که به خود آمدم، آن موجود رفته بود. زمانی من چند برادر داشتم، امّا اکنون هیچیک از آنها در پیرامونم دیده نمیشدند. حتّی مادر عزیزم نیز ناپدید شده بود. از آن گذشته، اکنون بر خلاف گوشۀ دنجی که زمانی در آن پناه میگرفتم، خود را در مکانی پرنور و آزاردهنده میدیدم. در واقع، این محل به اندازهای درخشان و نورانی بود که به سختی میتوانستم چشمانم را باز نگهدارم. چون میدانستم، یک جای کار ایراد دارد، پس شروع به خزیدن کردم؛ حرکتی که با درد همراه بود. من از بستر کاه بسیار نرم خود ربوده شدم، تنها به این خاطر که با شدّت به میان تودۀ نوک تیز خیزران پرتاب شوم.