خانوادهی واتسون، که خانوادهایست بسیار سرزنده و صمیمی، میخواهد به پسر شیطان خودشان درس مهمی بدهند. اگر پسر به حرف مادر و پدر و معلمهایش گوش نمیدهد، به حرف مادربزرگ سختگیرش گوش میدهد. پس واتسونها راهی بیرمنگام میشوند تا پسرک را دست مادربزرگش بسپارند، اما در راه اتفاقاتی میافتد که همهچیز را عوض میکند…
در این رمان خواننده در پس قصه و ماجرایی پرکشش و خواندنی در جریان روابط شخصیت های کودک و نوجوان این ماجرا با خانواده ی خود قرار می گیرد و درنهایت پس از خواندن کتاب و به پایان بردن آن به طور ضمنی با نقش پررنگ خانواده در سرنوشت فرزندان آشنا می شود.
در این کتاب، خواننده با شخصیت ماجراجویی آشنا می شود که حرف شنوی چندانی از والدین خود ندارد و پدر و مادر این پسر بازیگوش دست به دامن مادربزرگ می شوند که در شهر بیرمنگام زندگی می کند. در طی این سفر اتفاقات و ماجراهایی رخ می دهد که همه چیز را عوض می کند.
خانواده واتسون در این سفر دستاورد بسیار باارزشی دارند؛ همبستگی و اتحاد.
قسمتی از کتاب:
یکی از آن شنبه های سرد استخوان سوز بود. یکی از آن روزهایی که وقتی نفست را بیرون می دادی، یخ می بست و مثل یک قلنبه ی دود توی هوا آویزان می ماند. همین طور که راه می رفتی عین قطاری بودی که دودهای سفید تپل مپل و پف پفی بیرون می داد. آن قدر سرد بود که اگر عقلت را از دست می دادی و از خانه بیرون می رفتی، بی اختیار هزار دفعه پلک می زدی، شاید به این خاطر که آب چشمهایت یخ نبندد. آن قدر سرد بود که اگر تف می کردی، آب دهانت کش می آمد و قبل از اینکه برسد زمین، یخ می زد. هوای بیرون، بی نهایت درجه زیر صفر بود.دحتی داخل خانه مان هم سرد بود. پلیور و کلاه و شال و سه جفت جوراب پوشیده بودیم و باز سردمان بود. پیچ بخاری را تا ته چرخانده بودیم و با آن ترق تروقی که شعله ها راه انداخته بودند فکر می کردیم الان است بخاری منفجر شود، ولی باز هم انگار ننه سرما آمده بود و توی خانه ی ما بست نشسته بود. همه ی اهالی خانه، تنگ هم، زیر پتو، روی کاناپه نشسته بودیم. بابا می گفت این طوری یک کم گرما تولید می شود، اما نیازی به گفتن نبود، چون سرما کاری کرده بود که از خدایمان باشد پیش هم بنشینیم و خودمان را مچاله کنیم و…