گزیدهای از کتاب ولادیمیر ناباکف:
لولیتا مشهور است نه من. من گمنامم، دو برابر گمنام، رماننویسی هستم با نامی غیرقابل تلفظ.
(نظرات تند، گفتوگو ۱۹۶۶)
در آغاز کتاب ولادیمیر ناباکف، میخوانیم:
آری، ناباکف به واسطهی لولیتا مشهور است. اما نه فقط لولیتا، برای پنین، برای آتش رنگباخته و آدا، برای دفاع، نومیدی، هدیه و برای بسی بیش از اینها. و « دو برابر گمنامی » که ناباکف در اواسط دههی ۱۹۶۰ از آن سخن گفت، از زمان ظهور پردهی آهنین، برای این نویسندهی انگلیسیـ روسی در هر دو سوی این پرده به شهرت بدل شد.
دستاوردی نادر است که نویسندهای موفق در دو زبان شوی. و هنگامی که بلندپروازی مشهود او را بر آن بیفزاییم و نیز تکبرش را که در برخی از اظهارنظرهای عمومیاش نسبت به نپذیرفتن همدلی دیگران به چشم میآید، آنگاه میفهمیم با چه مورد نادری از غلبه بر نگونبختی رو به رو هستیم که اندوه و شکست را به کامیابی و محدودیتها را به آزادی بدل میکند. نخستین اندوه جبرانناپذیر ناباکف دوری از سرزمین مادریاش روسیه است. او هنگام کودکی از امتیازهای اشرافی بهره داشت، خانههایی در شهر و روستا، معلمههای انگلیسی و فرانسوی، سفرهای مداوم به اروپا. در ۱۹۱۶ که فقط هفده سال داشت، عمارت اشرافی، ملک و ثروت را از عمویش به ارث برد؛ اما انقلاب ۱۹۱۷ وداعی با تمام این مکنت بود. با پیشینهی سیاسی پدرش (عضو برجستهی حزب دموکراتیک مشروطهخواه) تنها راهی که برای خانواده میماند، ترک کشور بود. پس هنگامی که ناباکف روسیه را در ۱۹۱۹ ترک کرد، با علم به این بود که به احتمال زیاد هرگز برنمیگردد. و هرگز هم برنگشت. سه سال بعد در ۱۹۲۲، وقتی پدرش که ریاست جلسهای سیاسی را در برلین بر عهده داشت، به ضرب گلولهای از پای درآمد که پاول میلیوکف،[۱]سخنرانِ مهمان جلسه، را هدف گرفته بود، بر این حسِ قاطع صحه گذاشته شد.
ناباکف فاصلهی سالهای ۱۹۴۰ـ ۱۹۱۹ را در اروپای غربی گذراند. در آنجا بود که با نام ولادیمیر سیرین،[۲] نویسندهای روسی، شناخته شد که آثارش را در مطبوعات مهاجر در دو مرکز عمدهی مهاجرتِ اروپا، یعنی برلین و پاریس، منتشر کرد.
سفر به امریکا نیز انتخابی به دلخواه نبود، بلکه واکنشی بود به فشار شرایط. در پایان دههی ۱۹۳۰، آیندهی نویسندگان مهاجری که به روسی مینوشتند، تیره و تار مینمود. بنگاههای نشر بسته میشدند و کتابخوانان سرگردان بودند. ازدواج ناباکف با دختری یهودی او را در شرایطی سختتر قرار داده بود. ترک اروپا به مقصد امریکا فقط پیشبینی پیشروی نازیها به سوی پاریس بود. ضرورت او را واداشت تا تغییر زبان بدهد و بار دیگر همه چیز را از نو شروع کند.
تسلط ناباکف به زبان انگلیسی راهگشای او در پیشهی نو بود، اما میتوان تصور کرد که دشواریها بسی بیشتر از مشکلات صرفاً زبانشناسی بود. این دشواریها به کسب هویت ادبی کاملاً نو مرتبط میشد، نوشتن برای مخاطبی کاملاً متفاوت در محیط فرهنگی یکسر متفاوت.
چگونه توانست از عهده برآید و خویشتن را آنگونه که بود حفظ کند؟ برای دور ریختن بخشی و نگه داشتن بخشی دیگر چطور تصمیمگیری کرد؟صرفنظر از شعرها و نمایشنامههایش، چه باید میکرد با آن همه رمان و داستانهای کوتاه روسی که نام او را به عنوان نویسندهی سرآمد نسل جوانتر مهاجران روس تثبیت کرده بود؟ میتوانست به راحتی از آنها بگذرد یا تکههایی از آنها را جدا سازد و از بخشهایی دوباره استفاده کند؟ یا آنکه به نحوی تمام آنها را به زبان جدید انتقال دهد که راهحلی آرمانی اما ظاهراً ناممکن بود؟ و با میراث فرهنگی به جا مانده از نویسندگان و شاعرانی که آنقدر برایش عزیز بودند و با همکاران روس خود چه میکرد، که بسیاری از آنان حقیقتاً برای خوانندگان امریکایی نویسندگانی بینام و نشان بودند؟ صرفاً باید آنها را همچون باری اضافی به گوشهای رها میکرد، همانگونه که فوتوریستهای سنتشکن در آغاز قرن در صدد انجامش بودند؟
نخستین پاسخی که به ذهنش رسید ساختن پلی موقت بود که به کمک نوشتن زندگینامه و ترجمهی آثار خودش ممکن میشد. ناباکف در اواخر دههی ۱۹۳۰ و پیش از ترک اروپا دو رمان روسی خود را به انگلیسی ترجمه کرد (ناامیدی و خنده در تاریکی) و طرحهایی مقدماتی از زندگینامهی خود آماده ساخت، با عناوینی روشنگرانه همچون این منم و حرف بزن، حافظه.[۳] روند ترجمهی آثار و زندگینامهاش با هم مرتبطاند و در عین حال ناباکف دریافت که هر دو به طرزی شگفتانگیز موجب رهاییاش شدهاند. او را از خود بیرون کشیدند و همچون آلیس از میان آیینه عبور دادند. آن سوی آیینه که قرار گرفت توانست به پشت سر و در نسخهی پیشین خود بنگرد و چون خود را با چشم دیگری و از دید مخاطبانی متفاوت درک و تجسم میکرد به خویشتنی دیگر راه یافت. به این ترتیب، نه تنها احساس کمبود و محدودیت نکرد، بلکه سرمست از رهایی شد و توانست به آنچه دست یازد که شاید فقط ارواح مردگان از عهدهاش برمیآمدند: نوار ضبطشده را به عقب برگرداند، به جلو برد، درنگ کرد و دوباره به کارش انداخت. کاری که فقط اشباح و هنرمندان از عهدهاش برمیآیند.