برای ناظم حکمت این شاعر فرهیخته زندگى در استانبول كه در زير چكمه اشغالگران است قابل تحمل نيست. بالاخره تصميم خود را مىگيرد. بىآنكه در اين باره با پدرش حرفى بزند، همراه يكى از دوستان صميمىاش، والانورالدين، سفر خود را به آناطولى آغاز مىكند. در اين سفر است كه براى اولين بار ناظم جوان چهره واقعى وطن و مردم خود را مىبيند. اولين بار است كه با زندگى نكبتبار زنان و كودكان گرسنه و برهنه و بيمار وطن خود آشنا مىشود. ناظم هرگز تا پايان عمر نمىتواند آنچه را كه در آناطولى ديده است فراموش كند و از آن پس همه اشعار او با الهام از زندگى اين مردم و بهخاطر اين مردم است
. پيرايه دو بچهاى را هم كه از شوهر اولش داشت همراه خود به خانه ناظم آورد. اين سومين ازدواج او و طولانىترين دوره زناشوئىاش بود. زندگى با پيرايه بيست سال طول كشيد اما از اين بيست سال ناظم سيزده سالش را در زندان گذراند. نامههاى ناظم به پيرايه كه اغلب به زبان شعر بود در ادبيات ترك جاى مهمى دارد و بيشتر اشعار از چهار زندان را تشكيل مىدهد.بدين طريق سال 1938 فرارسيد. پانزدهمين سالگرد اعلام جمهوريت نزديك مىشد. دنيا به سرعت بهسوى فاجعه هولناك جنگ جهانى دوم پيش مىرفت. از همه جا بوى باروت به مشام مىرسيد. آتاتورك به بستر بيمارى افتاده بود، اميدى به زنده ماندنش باقى نمانده بود و روزهاى آخر عمرش را مىگذرانيد.