سبد خرید

خواب شکسته

ناشر : انتشارات نگاهدسته: , ,
موجودی: موجود نیست

4.95 

صبرکن ، این تازه اول حکایت است . این خط که شروع شد همین را بگیر و برو ، یا نه ، من جلوتر راه می‌افتم بلکه نام کوچه‌ها و خیابان‌ها از یادت رفته باشد و نام‌های تازه را به خاطر نداشته باشی . پشت سرم راه بیفت ، آن وقت من هم روی دیوارها می‌نویسم :((این خط رابگیرو بیا)) تا با هم خطی را که پرده سفید سینما را به دو نیم کرده ادامه بدهیم . از سالن قدیمی شهر بیرون بزنیم تا برسیم به کنار درخت پیری …..
.
. ((خواب شکسته )) ، داستانهایی از التهاب و اضطرار زندگی در بطن حوادث بزرگی همچون کودتای سی‌ و دو تیر و انقلاب پنجاه‌و هفت است . قصه آدم‌هایی که چه بسا فقط ناظر بی‌خبر ان حوادث بودند . گریز ناممکن بود .

ناموجود

به اشتراک گذاشتن

Email
مقایسه
شناسه محصول: EntNegh567 برچسب: ,

در آغاز کتاب خواب شکسته می خوانیم :
کتاب خواب شکسته نوشتۀ انوش صالحی

خط و مسافر. ۹

تاریکی ماه ۱۵

خوابِ شکسته. ۳۹

چرخِ فلک… ۴۹

دایی ابول. ۶۵

سموم بهاری.. ۷۹

گمشدگی.. ۸۵

از پشت پنجره ۹۱

 

خط و مسافر‎
حالا این همه پا به پا می‌کنی و به خیال گذشته‌ها می‌روی تا شاید نامش را به خاطر بیاوری؟ سای‌نا یا گلاره، حتی نسرین. صبرکن، این تازه اول حکایت است. این خط که شروع شد همین را بگیر وبرو، یا نه، من جلوتر راه می‌افتم بلکه نام کوچه‌ها و خیابان‌ها از یادت رفته باشد و نام‌های تازه را به خاطر نداشته باشی. پشت سرم راه بیفت، آن وقت من هم روی دیوارها می‌نویسم: «این خط را بگیر و بیا» تا باهم خطی را که پردۀ سفید سینما را به دو نیم کرده ادامه بدهیم. از سالن قدیمی شهر بیرون بزنیم تا برسیم به کنار درخت پیری. دو نفر زیر درخت نشسته‌اند[۱]، ساعت‌ها منتظر مانده‌اند، صدای کلاغ می‌آید، صدای چک چک بارش برف. لب‌ها و گونه‌هایت می‌لرزند. بی‌حوصله اطراف را نگاه می‌کنی و می‌گویی: «چرا هیچ کدام پیدای‌شان نشد؟»

می‌گویم: «کی؟»

می‌گویی: «آنها، آنها که رفته‌اند تا بخاطر من باهم بجنگند»

حرفم را باور نمی‌کنی که آن دو اهل جنگیدن نیستند و در کافه قصۀ ترا مزۀ عرق‌شان کرده‌اند.

می‌گویی: «من دلم طاقت نمی‌آورد. می‌روم گشتی این اطراف می‌زنم. شاید راه را گم کرده باشند.»

برف همچنان می‌بارد. همه جا یک دست سفید می‌شود. تنها درخت‌ها در زمینۀ صحنه به سیاهی می‌زنند. کلاغ‌ها در تاریکی غروب ساکت شده‌اند، یک ساعتی است که رفته‌ای، دلگیر و نگران به انتظار می‌نشینم. یک نفر سلانه سلانه از گرد راه می‌رسد. می‌پرسم: «در راه که می‌آمدید سحر را ندیدید.»[۲] از کنارم می‌گذرد و جواب می‌دهد: «مگر چند نفر منتظر او هستند؟»

بعد خسته از جستجو می‌آیی و دوباره روی صندلی چوبی می‌نشینی.

می‌گویم: «دیگر پیدای‌شان نخواهی کرد.»

می‌گویی: «من نگرانم اگر بخواهند با هم بجنگند؟»

باز باید به یادت بیاورم که جنگی نبود، قرار بازی هم نبود ولی شروع شده بود.

می‌گویی: «از کی؟»

می‌گویم: «از همان روزی که من و محمد از مدرسه برمی‌گشتیم. فرزاد جلوی ساختمان خرابۀ سره کوچه ایستاده بود. برف می‌بارید. مدرسه‌ها زودتر از هرروز تعطیل شده بودند. تو و او از کنارمان رد شدید با کاپشن و کلاه. چهره‌ات پیدا نبود. آرام می‌آمدیم که از شما جلو نزنیم. یک ریز حرف می‌زدید و می‌خندیدید. فرزاد گلولۀ برفی را برای ما انداخت اما به شما خورد. شاید عمدی در کار بود که دوتایی بیفتید دنبالش و ما را هم بکشانید به طرف آن ساختمان خرابه، کلاه را پس زده بودی و موهایت بلند و طلایی روی شانه‌ها سرگردان بود. چه صدایی داشتی وقتی او را به نام می‌خواندی. کسی بامن بازی نمی‌کرد. اولین باری بود که خودم را آنقدر نزدیک به تو می‌دیدم. گلوله‌های برفی را مشت می‌کردم و می‌دادم به شما که بندازید به طرف آنها و دو به دو باهم بازی کنید. گلوله‌های آخری را هم نگرفتید. من وسط بازی کیف را برداشتم و به خانه رفتم. هنوز هانریت[۳] را نخوانده بودم تا از سهم خودم در این راه بگذرم. بعدها یک روز که با قطار به جبهه می‌رفتم کتاب را از همراهم که حوصلۀ خواندنش را نداشت گرفتم و رسیدم به جایی که مرد عاشق همه جا مثل سایه به دنبال زن بود و زن نمی‌دانست. همان وقت‌ها بود که در هیاهوی جبهه دائماَ خواب تو را می‌دیدم که دست در دست فرزاد از این کوچه‌ها می‌گذشتید. وقتی به مرخصی می‌آمدم. گاهی فرزاد را می‌دیدم. اسمش را عوض کرده بود و آدم مهمی شده بود. وقتی هم مجروح و تنها در بیمارستان اهواز افتاده بودم، یک بار به ملاقتم آمد. با خبری از محمد که صبح بارانی به دریا زده بود و برنگشته بود.

می‌گویی: «پس بگذار صدای‌شان کنم. شاید رد صدایم را بگیرند و بیایند.»

می‌گویم: «همین صدا بود با همین رنگ و بو. بیشتر وقت ظهر می‌خواندید که همه خواب بودند یا در هیاهوی عروسی‌ها، کنار ساختمان خرابه دوره‌تان می‌کردیم تا برای ما بخوانید. به دبیرستان که رفتیم دیگر در کوچه پیدایتان نمی‌شد. بعد از آن در عروسی‌ها می‌دیدم‌تان، آن وقت هم که شاگرد اول شدید و به رامسر رفتید همین طور خواندید. فرزاد هم آن سال با شما بود. نوار دستۀ کُر اردوگاه را همه جا با خودش به همراه داشت. یک سال بود همه چیز فرق کرده بود. کنجکاو که می‌شدم می‌توانستم شما را با چادری در صف تظاهرات ببینم. گاه چادر را کنار می‌گذاشتی تا پا به پای دیگران در هنگامۀ زد و خورد فرار کنی. موهای طلایی‌ات پیدا نبود. روسری بلند را دو طرف پیشانی تا می‌زدی و روی روپوش سرمه‌ای رنگ که تازه مد شده بود می‌انداختی. فرزاد از دیدن تو و چادر خوشحال می‌شد آن هم وقتی شنید همۀ عکس‌های آن سال اردوگاه را از آلبوم درآورده‌اید و پاره کرده‌اید یا از این که سینی خرما به دست وسط آدم‌ها می‌ایستادی و شعار می‌دادی و یا با دستکش سیاه عرق تند پیشانی را پاک می‌کردی. به من هم نگاه کردی، نرسیده به میدان شهر، روز باران و تظاهرات. از صف جلو بیرون زده بودم نگران خواهرم که برای اولین بار به خیابان آمده بود و کنار شما ایستاده بود. نمی‌توانستم باور کنم که آن همه شعار و هیاهو تنها برای ازیاد بردن خاطرۀ اردوگاه رامسرباشد و نوار پُر شده‌ای که این سال‌ها همه جا دست به دست گشته و شنیده شد و من کمتر می‌توانستم تحملش کنم. برایم سخت بود که در پس آن صدا شما و فرزاد را ببینم که رو به روی همه زیر درخت نارنج یا کنار هم پشت به ساحل و رو به دریا نشسته‌اید. ولی عصر جمعه‌ای ابری و کبود بالاخره در زیروبم‌های آن صدا مجبور شدم پیدایتان کنم. همان طور که ایستاده بودید و می‌خواندید با بلوز سفید و دامن آبی و گل قرمزی که به گوشۀ راست بلوز زده بودید و موهایی را که دیگر سیاه شده بود، مثل همیشه روی شانه رها کرده بودید. صدا از اتاق روبرو می‌آمد و در فضای خوابگاه می‌پیچید. یاد روزی افتاده بودم که همدیگر را در مقابل ستاد دیده بودیم. تو باز سرت شلوغ بود جایی مقاله‌ای خوانده بودی یا قطعه شعری. اوایل چقدر برآشفته می‌شدی. یعنی این همه دویده بودی تا دیگر کسی صدایت را بهانه نکند؟ ولی نمی‌توانستی خود و دیگران را از دست زیروبم‌های صدایت خلاص کنی.

می‌گویی: « نترس، دیگر آسوده خاطر شده‌اند. می‌بینی که ساکتم، یا آن دو که رفته‌اند و هنوز با این سرو صدا برنگشته‌اند. پس طنین این حنجره نمی‌تواند دیگر برای‌شان مهم باشد.»

بی تاب هستی. روسری را از سرت برمی‌داری. مطمئن شده‌ا‌‌ی که جز من کسی دیگر گذرش به اینجا زیر این درخت نمی‌افتد و اگر هم افتاد شاید چندان برایت فرق نمی‌کرده چون همین طور خط را گرفته بودی و آمده بودی فرصت آن را نداشتی تا فکر کنی که بالاخره باید روسری را بگذاری یا برداری. حالا باز بنشین پیداشان می‌شود.

می‌گویی: «دیگر نمی‌توانم. پژواک آن همه صدا از پشت پرده، از پس دیوارهای این باغ مرا می‌ترساند. فریاد، حرف و شعار. آن شعرها را با چه هیجانی می‌خواندم یادتان هست؟»

می‌گویم: «باز نام‌تان سرزبان‌ها بود و راهتان از راه فرزاد جدا شده بود. قرار شد یک هفته‌ای بروید تهران بعد که برگشتید یک سال گذشته بود. دو نفری زیرِ چتری ایستاده بودید. من چتر نداشتم. مرا به او معرفی کردید ولی او را به من معرفی نکردید. کدورت باران باعث شد تا چهره‌اش برای همیشه محو بماند. او با ذوق به نیم رخ تو نگاه می‌کرد که چند تار موی سیاه روی کرک‌های نرم صورتت را پوشانده بود. موها را کنار زدید و نوار جدید پشت ویترین ستاد را به من نشان دادید. عجله هم داشتید. انگار قرار بود جایی بروید و رفتید.»

می‌گویی: «این بار از آن نگاه‌ها می‌گریختم. همان جا که خط پاره شد من هم گم شدم، دور شدم، وقتی این همه سال بر من می‌گذشت شما چه کار کردید؟می‌آمدید زیر این درخت تا کی من پشت آن پنجره پیدا بشوم؟»

می‌گویم: «وقتی به شمال می‌آیم، نشستن زیر این درخت آسوده خاطرم می‌کند. از اینجا پنجرۀ اتاقت پیداست. چه روزهایی مادرت را می‌دیدم که پنجره را باز می‌کند و رو به باغ می‌ایستد. گاهی ساعت‌ها همین طور همدیگر را نگاه می‌کردیم. شهر بزرگ و بزرگتر می‌شد. باغ افتاد میان خیابان‌ها و ساختمان‌های تازه ساز. مردم حصارهای دور خانه‌ها و باغ‌ها را بالاتر بردند. به پدرم گفتم دست به دیوار این سوی باغ نزند. افتاده بودیم وسط شهر، همه چشم طمع به این سوی دیوار داشتند. هرکسی آمد راضی نشد بفروشد. شاید به خاطر من یا این درخت که هروقت از هرجا می‌آمدم می‌نشستم زیر سایۀ آن، در برف و باران و آفتاب صدای دستۀ کُر چنان در ذهنم می‌پیچید که هیاهوی آن سوی دیوار را نمی‌شنیدم. سربازی که در نیمه راه تمام شد با تنی مجروح همین جا درس خواندم، پشت هم قبول می‌شدم. سخت شده بود. هی بهانه آن چندتا کتاب و نشریه خوانده شده را می‌گرفتند. گفتم من کاره‌ای نبودم، آن کس که بهانۀ من بود دیگر نیست. پدرم به سراغ فرزاد رفت که احمد شده بود. با وساطتت او بالاخره قبولم کردند، سال دوم دانشکده استادی شما را می‌شناخت وقتی پسوند نامم را خواند از شما پرسید. بعد، از صدای‌تان گفت. جایی جشن عروسی دوستش خوانده بودید، تکه تکه از شما و رنج سال‌های دربه دری‌تان می‌گفت. بقیه را خودم می‌توانستم سر هم کنم تا تصویر کامل شود. هیچ جا دست از سرم بر نمی‌داشتید، وقتی شما بودید. دیگر خیال کسی رنگ نمی‌گرفت تا این که دوباره او را دیدم. همان که آن روز برفی با شما بود، گلاره. گفتم: شکل شما شبیه صدای کسی است. گفته بود: فقط صدا؟!

گفتم: برای من زیرو بم‌های یک صدای قدیمی کافی است. به هم عادت کرده بودیم تا اینکه یک روز به دروغی از هم جدا شدیم، برایش دشوار بود که یک عمر شبیه صدای کسی باشد که نبود. حالا درس می‌دهم و درس می‌خوانم. این سایۀ درخت، این خطی که روی خاک و برف از آمد و رفت من شکل گرفته است شاید حس بودنم بود.

[۱]. اشاره به صحنه‏ای از فیلم رگبار اثر بهرام بیضایی.

[۲]. اشاره به جمله پایانی کتاب سوشون اثر سمین دانشور.

[۳]. اشاره به کتاب هانریت اثرانوره بالزاک

نوع جلد

قطع

شابک

تعداد صفحات

موضوع

وزن

نويسنده/نويسندگان

پرسش و پاسخ از مشتریان

هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!

موقع دریافت جواب مرا با خبر کن !
در حال بارگذاری ...