ماجرا از زبان نینا، راوی داستان بیان می شود:
«من و گابریل قرار بود با هم ازدواج کنیم، اما بنا به دلایلی این قرار لغو شد و من با مرد دیگری به نام پائولو ازدواج کردم».
«… ما برای ماه عسل به خانه ای در منطقه ای بادگیر رفتیم که کنار دریا قرار داشت. زنی به نام ماریزا که شوهرش ماهی گیر بود، قبول کرد تا مایحتاج ما را در آنجا فراهم کند. مرد نابینایی به نام فانتی نیز در آنجا بود که تابستان ها خانه اش را در اختیار مسافران قرار می داد. برحسب اتفاق متوجه شدم که گابریل که سخت بیمار است به آنجا آمده و در خانه ی فانتی ساکن است.
یک روز گابریل به من پیام داد که به دیدنش بروم تا با من حرف بزند. از طرف دیگر شوهرم به عنوان شهردار انتخاب شد و خبر رسید که میهمانیای به افتخار ما برپا خواهد شد. قرار بر این شد که شوهرم از محل کار و من از خانه به محل برگزاری مهمانی برویم و در آنجا یکدیگر را ببینیم. در طول راه از مقابل ویلای خانواده ی فانتی گذشتم و گابریل را دیدم که روی بالکن نشسته بود. به آنجا رفتم و از لابه لای حرفهایش فهمیدم که از من رنجیده و دلگیر است. همان وقت فانتی به آنجا آمد و به همراه او به سمت مهمانی به راه افتادم و شوهرم را در آنجا دیدم».