رویا شاپوریان که از داستاننویسان نسل سوم ادبیات معاصر ایران است و کار خود را با چاپ داستانهای کوتاه در مجلات شروع کرده و در سالهای اخیر داستانهای متعددی از وی در مجموعههای مشترک داستان کوتاه که به معرفی نویسندگان جوان میپردازند به چاپ رسیده اینک با چاپ مجموعه داستان «مثل صورت سمیرا» در ١٢٧ صفحه و قطع رقعی توسط انتشارات ققنوس بار دیگر چیرهدستی خود را به نمایش گذاشته است. در این مجموعه ١٩ داستان کوتاه به چشم میخورد که هر یک به نوعی راوی زندگی آدمهای قشر متوسط جامعه و بندبند دردهای آنهاست و بیان موجز و گاه طنزآمیز نویسنده خواننده را یاری میکند تا برای رفع خستگی روزانه لحظهای را با کلمات سر کند و لبخندی از سر شوِ یا از فرط بیباوری نثار برگهای کاغذ کند. «گویی از خواب هزار ساله برخاستهام اینک، که سکههایم به نرخ رایج روزگار نمیخورد و حرفهایم در ته یک صندوقچه چوبین انتظار نوری را میکشند تا به چشم مردمان آیند. «هزار قصه درونم جاریست و قهرمان همه آنها گمنام.» از داستان یک چشم سیاه، یک ستاره روشن
مثل صورت سمیرا
ناشر : انتشارات ققنوسدسته: داستان و رمان, کتاب, نسخه چاپیموی کم پشت سیاه رنگی دارد و ابروهایش مثل دو رشته کوه سیاه بالای چشمهایش ایستادهاند. از اینکه به خاطر شکم بر آمدهام جایش را به من داده خوشحال میشوم، اما دیگر برای تشکر کردن دیر شده. پاهایم خسته است و وقتی فکر میکنم سنگینیای که پاهایم تحمل میکند مجازی است، احساس تنفر میکنم. انگار خلأیی در وجودم پیدا میشود و احساس تنهایی آزارم میدهد. فکر میکنم درونم یک بادکنک بزرگ است که بر دیواره آن عکس تمام آدمهای دنیا را چسباندهاند و میترسم خراشی آن را بترکاند و من از ترس تهی شدن جان بدهم. حسین گفت: «دیگر توی خانه تنها نمیمانی، صبح تا شب با بچه مشغولی تا وقتی من برگردم.» خندیدم و دستم را روی شکمم گذاشتم. حسین سرش را جلو آورد: «بگذار صدایش را گوش کنم.» و گوشش را روی شکم من گذاشت. احساس کردم همه آرزوهایش برآورده شده و دیگر در دنیا آرزویی ندارد. وقتی سرش را بلند کرد، دستش را روی صورتم کشید: «خوشگلتر شدی حتما پسر است.» خوب یادم هست که از آن روز حرکتهای بچه هم بیشتر شد، انگار او هم بیشتر مشتاق شده بود که هر چه بیشتر خودش را به ما نشان دهد. مردم با عجله این طرف و آن طرف میروند، انگار هر کس کار واجبی دارد که باید انجام دهد و اگر اینطور باشد هیچ کاری برای آنها که بعد به دنیا میآیند نمیماند. روی تخت که خوابیده بودم، در اتاق باز بود و همه میرفتند و میآمدند، اما من عین خیالم نبود، فقط میخواستم یکی باشد و دیگران همه هیچ. فقط میخواستم صدای قلب کسی پوست مرا بشکافد و به گوش همه برسد.
ناموجود
مقایسهشابک | |
---|---|
موضوع | |
نويسنده/نويسندگان |
پرسش و پاسخ از مشتریان
هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!