شمیم صادقی استاد ادبیات دانشگاه تهران است. مردی چهل ساله که همسر و دخترش اصرار دارند از ایران بروند و آلمان زندگی کنند. اما شمیم نمیتواند از خاکش دل بکند. او ریشه دارد و از رفتن میترسد. یک روز یک دختر جوان لهستانی وارد اتاق کارش میشود و از او میخواهد کمکش کند. میگوید آمده هم پایاننامهاش را بنویسد هم دنبال مادربزرگش بگردد. به نظر شمیم این زن آشنا است، بوی عطر او، چشمهایش، همه چیزش به نظرش آشنا است تا اینکه دختر میگوید فرزند زنی است که سالها قبل به دلیل مشکلات خانوادگی نتوانستند با هم ازدواج کنند و حالا او برگشته و مادرش آدرس شمیم را به او داده است.
مرد آشفته است اما کنار زن انگار همه چیز تغییر میکند.